روزنامه شرق، 14 فروردین 1391


پنجره ای رو به خیابان بارتولومیسکا

محمد صادقی

کمونیست ها نمی توانند دموکرات واقعی باشند، مگر به دو شرط: اول اینکه مارکسیسم را مالک انحصاری حقیقت ندانند؛ دوم اینکه استخوان بندی انعطاف ناپذیر، دیوارکشی سخت در عقاید و تمرکزطلبی مرسوم را که پایه استبداد است، رها کنند؛ به عبارت بهتر، دیگر کمونیست نباشند.

موریس دو ورژه

 

اگر میلان کوندرا در سپتامبر 1968 که به غرب می رود، بهار پراگ را همچنان ناشناخته می پندارد به این خاطر است که هنوز تانک های روسی در خیابان های پراگ مقابل چشمان اش هستند که جوانی پاریسی با لحن تند، پرسش های خود را با او در میان می گذارد؛ «شما چه می خواهید؟»، «آیا به همین زودی از سوسیالیسم خسته شده اید؟» و... هنگامی که جوانان و دانشجویان پاریسی با بی اعتمادی و بی اعتنایی به پراگ می نگریستند، شاید چیزی جز یک لبخند نمی توانسته به توهم های آنها پاسخ گوید! بهار پراگ، همبستگی «خرد پیری» و «شور جوانی» است و تعریف خاص خود را دارد. راهی دشوار که از یک سو آن را باید در دهه 1960 و خلاقیت ها و کوشش های هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و... و از سوی دیگر، در فهم عمیق الکساندر دوبچک از وضعیتی که چکسلواکی در آن بسر می بُرد و اراده پولادین و مسیری که با ظرافت پیمود، جستجو کرد. دوبچک در گفت و گویی در ژوئن 1968 (مصطفی رحیمی آن را به فارسی ترجمه کرده) بر حقوق بشر، دموکراسی، انتخاب روش های زندگی به دلخواه خود نه حاکمان، شرکت دادن مردم در اداره کشور، ضرورت ایجاد اقتصادی بخردانه و... تأکید کرده، سوسیالیسم را منهای آزادی نپذیرفته، و سوسیالیسم یا هر نظام اجتماعی جدید، را بدون دموکراسی ناکارآمد می خوانَد. هنگامی که بر رقیب خویش «آنتونین نووتنی» پیروز می شود، بی درنگ، از یوزف پاول، وزیر کشور خود می خواهد تا چهارچوب اداری و اجرایی اعاده حیثیت عمومی قضایی از همه قربانیان بی گناه سرکوب استالینی را تدوین کند و چنانچه خود می گوید این مسأله بیش از هر چیز به قلب او نزدیک بوده... اما هرچند منتقدان در واکاوی بهار پراگ بخواهند تندروی ها و کُندروی های شخص وی را برجسته سازند، یک موضوع روشن را در نظر نمی گیرند؛ او به زمان نیاز داشت و این را، هم خودش، هم «برژنف» به خوبی می دانستند! و مهمتر اینکه او هیچ گاه نمی پنداشت که مناسبات داخلی ارودگاه چپ تا این اندازه خشن و به دور از شرافتمندی باشد. خود می گوید:«در شرایط متمدنانه، قربانیان معمولا انتظار راهزنی ندارند.»... کوندرا، این تصویرهای ناخوشایند و آزاردهنده را از پنجره آپارتمان اش در خیابان بارتولومیسکا به مخاطبان می نمایاند (و بهتر از هر نوشته ای در داستان فرشته ها که احمد میرعلایی به فارسی ترجمه کرده) از روزگاری سخن می گوید که «بشریت» تمام پیوستگی خود را با «بشریت» از دست داده، قلعه تاریخی پراگ در بالا و تاریخ باشکوه زندانیان در پایین (ساختمان های پلیس) و با یادآوری اعدام «میلادا هوراکووا» و «زاویس کالاندرا» از دایره رقصان و خندانِ هموطنان اش جدا شده و خود را «متعلق به کالاندرا می داند نه آنها» در جایی نیز، پایان بندی زندگیِ شعله وار «یان پالاک» دانشجوی فلسفه دانشگاه کارل که در 16 ژانویه 1969 در مرکز شهر پراگ خود را به آتش کشید و دوبچک آن اقدام (و اقدام های مشابه آن در شهرهای دیگر را که جلوی انتشار خبر آنها گرفته شد) را یک ابراز مخالفت تک نفره نامید، به پرسش می گیرد. به نظر کوندرا این اقدام همان قدر نومیدانه و با تاریخ سرزمین اش بیگانه بود که ریخت و قیافه تانک های روسی... پراگ اگر قبل از آزادسازی های 1989 و استقرار «دکترین سیناترا» راه خود را انتخاب کرد و طعم خوش آزادی را هرچند اندک، زودتر از ورشو، بخارست، برلین شرقی و... چشید، به این دلیل بود که در دهه 1960 مردم و بویژه روشنفکران آن سرزمین (نمایشنامه نویسان، نویسندگان، شاعران و...) با یأس و ناامیدی در ستیز بودند، و این شاید مهمترین نکته در بازخوانی رخدادهای 1968 در چکسلواکی باشد.