قتل افشارطوس در گفت و گو با فریدون مجلسی

 

 

سه شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۰، روزنامه شرق

 

گفت و گو با فریدون مجلسی به مناسبت یکم اردیبشت ماه؛ سالروز ربودن ریاست کل شهربانی کشور، سرتیپ محمود افشارطوس

 

قتل افشارطوس؛ نقطه آغازین کودتا

به خاطر دارم در دوران نوجوانی که تازه با کتاب های تاریخ مأنوس شده بودم هر گاه با پدربزرگم (زنده یاد سید رضا طباطبایی) که دوره ای -گویا در توپخانه اصفهان- با افشارطوس همکاری داشته، درباره چگونگی قتل وی صحبت می کردم، به شدت متأثر می گشت و با چشمانی اشک آلود و لحنی غمگین از ویژگی های آن مرد سخن می گفت، و چشمان غمزده اش هیچ گاه از یادم نخواهد رفت... ربودن و قتل سرتیپ محمود افشارطوس، ریاست شهربانی کل کشور در روزهای آغازین اردیبهشت 1332 یکی از رخدادهای بسیار مهم و اندوهناک در دوران نخست وزیری دکتر محمد مصدق است، و آن را می توان نخستین گام جدیِ کودتاگران پنداشت زیرا، آن اقدام وحشیانه، هم هشداری بود به نظامی هایی که می توانستند سدی در برابر اقدام های بعدی گردند، و هم دولت مصدق را از یاریِ افسری وطن دوست محروم کرد... در گفت و گویی که پیش رو دارید، در این باره پرسش هایی را با فریدون مجلسی که در زمینه تاریخ و سیاست، مطالعات گسترده ای داشته و دارد، در میان گذاشته ام. به عبارتی، این گفت و گو می تواند آغازی برای بازخوانی رخدادهای دوره ای مهم از تاریخ معاصر ایران (فاصله زمانی نهم اسنفد 1331 تا بیست و هشتم مرداد 1332) باشد، که به نظر می رسد، دلایل قتل افشارطوس نیز در متن آن بهتر فهم شود.

 

در کتاب «تاریخ سیاسی بیست و پنج  ساله ایران» نوشته سرهنگ غلامرضا نجاتی، به موضوعی پرداخته شده که فکر می کنم کمتر به آن توجه می شود. چنانچه در این کتاب آمده، سازمان افسران ناسیونالیست، به طور مخفی در اواخر سال 1330 و با تکیه بر چهار اصل (1.ایجاد حکومت دموکراسی بر اساس قانون اساسی، 2.انتزاع اداره و فرماندهی نیروهای مسلح کشور از شاه و واگذارکردن اداره و مسئولیت این نیروها به دولت قانونی، 3.مبارزه با فساد در ارتش و سازمان های نظامی از طریق تصفیه عناصر ناسالم بویژه کسانی که درجه سرتیپی به بالا داشته اند، 4.پشتیبانی از نهضت ملی و دولت دکتر مصدق) پایه گذاری شده و گویا آنها نخست وزیر را متوجه ساختند که اگر مسئولیت نیروهای مسلح را در اختیار نداشته باشد، شاه می تواند از آنها بهره گیرد. دکتر مصدق هم بعد از سی تیر 1331 وزارت جنگ را در اختیار گرفت نام آن را به وزارت دفاع تغییر داد و خودش مسئولیت آن را بر عهده گرفت، هرچند شاه مخالف این تصمیم بود. گویا شاه نیز در رخداد 30 تیر از تأثیر این افسران آگاهی داشته و گفته می شود یکی از دلایل فراخواندن آنها به پادگان ها این بوده که نکند از فرمان سرپیچی کنند. به هر ترتیب، مصدق، غیر از گارد جاویدان شاه، تجدیدنظری در کادرهای نظامی انجام می دهد. برخی را نیز برکنار می کند. با توجه به این پرسش که مصدق تا چه اندازه در نیروهای نظامی نفوذ داشته است، می خواستم بدانم به نظر شما این تصمیم را چگونه می توان ارزیابی کرد؟ این پرسش من از این رو مطرح می شود که سیزده ماه بعد، همین نیروهای نظامی یکی از بازوهای کودتا می گردند.

 

بدیهی است كه مصدق در میان بسیاری از نظامیان فرهیخته و افسران روشنفكر نیز همچون سایر گروه های روشنفكر ملی و طبقه متوسط فرهیخته ایرانی طرفداران جدی داشت. اما اجرای دستورات در ارتش از سلایق شخصی تبعیت نمی كند، ‌بلكه تابع سلسله مراتب نظامی است. وجود سازمان افسران ناسیونالیست كه آقای سرهنگ غلامرضا نجاتی ادعا كرده است مستند نیست. آقای سرهنگ نجاتی احتمالاً تحت تأثیر ارادت خاص خود نسبت به مرحوم مصدق در این باب مبالغه كرده و به موازات سازمان افسری حزب توده، برای افسران ناسیونالیست و ملی آن دوره نام «سازمان» را افزوده است.

 

البته من هم این را در منابع دیگر به خاطر ندارم، ادعایی است که در آن کتاب آمده است.

 

 ملی بودن انتظاری است كه از هر افسری می رود، فراتر از آن یعنی ایجاد «سازمان» در درون ارتش،‌ یا تشكیلاتی كه تابع یك جریان سیاسی یا حزب خاص باشد كاری غیرقانونی و متمردانه است. كسانی كه با وسواس های مصدق در احترام به حكومت قانون آشنا هستند می دانند كه آن مرحوم برای حفاظت از خود به دسیسه های غیرقانونی متوسل نمی شد. وجود چنان سازمانی می توانست معنای منفی داشته باشد، یعنی یا گروهی كوچك و متفاوت با دیدگاه های كلی نظامیان بوده اند، یا گروهی فرصت طلب كه با خوش خدمتی و ملی نمایی توقع داشتند از مزایای ویژه و نورچشمی گونه نسبت به همگنان و همقطارانشان برخوردار شوند! كه نمی توانست در شأنِ رویه قانونمدار مصدق باشد. و بر خلاف آن، وجود سازمان مخفی افسری حزب توده از همین اقلیت بودن و مغایرت دیدگاه آن با اهداف و دیدگاه عمومی و قانونی ارتش حكایت داشت كه راه نجات را در تبعیت از دولت شوروی و شیوه های آن می پنداشت. اگر به راستی چنان سازمانی از افسران ملی یا مصدقی حقیقت می داشت، مرحوم سرهنگ نجاتی می توانست، در زمانی كه دیگر نه از تاك نشانی بود و نه از تاك نشان، بجای دو سه نفری كه اجمالاً ‌از آنان نام برده است اسامی و تشكیلات سازمانی آن گروه و منابع خود را نام برد. مرحوم مصدق در پیام رادیویی بسیار مفصل خود كه در روزنامه های 7 فروردین 1332 منتشر شد با اشاره به مطلبی كه در خرداد 1330 به شاه گفته بود یاد آور می شود: «... چون مدت خدمت چاكر به محض خاتمه كار نفت به سر خواهد رسید... » سپس از سابقه آزاد شدن خود از زندان رضا شاه با وساطت محمد رضا شاه  و سوگند وفادری اش یاد می كند، و به آنچه منجر به قیام سی تیر و ماجرای 9 اسفند 1331 اشاره می كند و با جمله معروفش به پایان می برد كه؛ در مملكت مشروطه برای اینكه مقام سلطنت مصون از تعرض باشد پادشاه مسؤول نیست و به همین جهت است كه گفته اند پادشاه سلطنت می كند نه حكومت. داشتن دار و دسته نظامی گارد ویژه برای نخست وزیری كه كار خود را به محض خاتمه كار نفت به سر رسیده می داند معنا ندارد. اما نگرانی مصدق از گروهی از افسران حقیقت دارد كه منجر به بازنشسته كردن غالباً‌ زودهنگام 136 افسر در سال 1331 شد كه بسیاری از آنان دارای سوابق تحصیلی و نظامی حرفه ای قابل توجهی بودند. به این ترتیب عملاً به آن نگرانی بالقوه واقعیتی بالفعل بخشید،  و همین افسران در شمار فعالان كودتای بعدی قرار گرفتند. به این ترتیب نه تنها به جدایی ارتش از شاه كمكی نكرد، ‌بلكه با ایجاد تزلزل در آنان، این توهم را به وجود آورد كه گویا مصدق در صدد داشتن ارتشی حامی خود می باشد. اگر ایجاد سازمان مخفی افسران ناسیونالیست حقیقت داشته باشد، به احتمال قوی اداره دوم ارتش از آن آگاه می شد و به آن توهم نوعی واقعیت مصداقی نیز می بخشید!

 

شاید مهمترین و پرسش برانگیزترین دوره حکومت دکتر محمد مصدق را بتوان در متن فاصله میان 30 تیر 1331 تا 28 مرداد 1332 بررسی كرد ولی برای بررسی وضعیتی تازه، که قتل سرتیپ محمود افشارطوس در آن قرار می گیرد بازخوانی فاصله زمانی 9 اسفند 1331 تا 28 مرداد 1332 بیشتر به کار آید. مصدق اندکی قبل و بعد از رخداد 9 اسفند 1331 که پرده از برخی جریان ها برداشته شد و شرایط را دشوار دید، تصمیم های تازه ای گرفت. سرتیپ تقی ریاحی را به ریاست ستاد ارتش، سرتیپ محمود امینی را به فرماندهی ژاندارمری کل کشور و سرتیپ محمود افشارطوس را به ریاست شهربانی کل کشور گمارد. این سه تن بنا به ادعای سرهنگ نجاتی از اعضای برجسته سازمان افسران ناسیونالیست به شمار می آیند. محمد علی عمویی در خاطرات اش (دُرد زمانه) صلاحیت ریاحی را برای ریاست ستاد ارتش به پرسش می گیرد و می گوید او بر چه اساسی به این سمت برگزیده شده است؟ این انتخاب ضعیف به تعبیر عمویی، دلیلی است که دولت را از تحرکات داخلی ارتش غافل می ساخته است. وی مدعی است، حزب توده هشدارهایی را در این باره داده بوده و زمانی که توطئه قتل افشارطوس (با همکاری مظفر بقایی و...) رخ می دهد باز به تعبیر وی دلیلی بر صحت مدعای حزب توده و سازمان نظامی آن است. او همچنین، بی تدبیری مصدق را نسبت به سرعت نبخشیدن به کار دادگاه متهمان قتل افشارطوس، از سستی های او بر می شمارد. اگر در خاطرات مهندس عزت الله سحابی (نیم قرن تجربه و خاطره) هم تأملی داشته باشیم به گونه ای دیگر، البته شاید نرم تر همین تحلیل را بتوانیم ببینیم. مهندس سحابی هم می گوید مصدق می بایست به کار این دادگاه سرعت می بخشید و آن را در روال معمول دادگستری معطل نمی کرد، وی تأکید می کند که همین روش در برخورد با عوامل کودتای 25 مرداد به آن پایان بندی ناگوار، یعنی 28 مرداد می انجامد. ولی مصدق در خاطرات خویش (خاطرات و تالمات؛ به کوشش زنده یاد ایرج افشار) نفوذ استعمار را خاطرنشان ساخته و می گوید، هرچند به اصلاحات افشارطوس دلبسته بوده او را از بین می برند و با وجود اعتراف متهمان به قتل، که روی نوار ضبط شده بوده، همگی تبرئه می شوند. جای پرسش همچنان باقی می ماند. مصدق هم ضعف تشکیلاتی خود را کتمان نمی کند و از سویی دست بیگانگان را در کار موثرتر ارزیابی می کند. این ها البته چند نمونه بود که اشاره کردم، می خواهم تحلیل شما را هم در این باره بدانم؟

 

نخست می خواهم به پاسخ پیشین بازگردم و در اینكه سرتیپ افشارطوس و سرتیپ ریاحی و سرتیپ امینی از اعضای برجسته «سازمان» افسران ناسیونالیست بوده باشند ابراز تردید جدی كنم، بی آنكه در ناسیونالیست بودن آنان شك كنم! اما اینكه محمد علی عمویی به انتصاب سرتیپ ریاحی به ریاست ستاد ارتش معترض است و مدعی است كه حزب توده هشدارهایی در این باره داده بود،‌ خود نگرانی از نفوذ حزب توده را توجیه می كند. یعنی چه؟ یعنی عوامل سازمان نظامی مخفی حزب توده از داخل ارتش خبرهایی به آنها داده اند كه خود نخست وزیر و وزیر دفاع از آن بی خبر است؟ چنین هشداری به سیاستمداری لیبرال مانند مصدق بیش از آنكه نگرانی از افسران طرفدار شاه را بر انگیزد موجب نگرانی از افسران طرفدار استالین می شود! اما اینكه سرعت نبخشیدن به كار دادگاه متهمان قتل افشارطوس را به بی تدبیری مصدق نسبت می دهد،‌احتمالاً با دیدگاه های مسلكی او انطباق دارد. یقیناً اگر استالین با چنان توطئه ای روبرو می شد، صدها و هزارها نفر را به تیرك تیرباران می بست. مصدق این كاره نبود. توطئه گران در زندان بودند و بی خطر، و سران اصلی فراری، و قانون هم باید روال منطقی و عادی خود را طی می كرد! حتی احتمالاً اظهار نظر مهندس عزت الله سحابی [اگر چنين گفته باشد] نیز بیشتر ناشی از این است كه او مهندس است و مصدق حقوقدان! در مورد سه روز فاصله 25 تا 28 مرداد، اگر مصدق سلطه كافی می داشت كه حكومت را نمی باخت! و اگر دكتر مصدق هم كوتاه می آمد دكتر فاطمی كه كوتاه نمی آمد! در واقع حكومت ملی در سایه برخی تند روی ها، شتابزدگی در تصفیه ارتش و بر انگیختن خشم و خصومت بسیاری از امیران و افسران، و خودنمایی های حزب توده،‌ و اقدامات برخی از متحدان پیشین نهضت ملی به بن بستی محتوم رسیده بود. اما طبیعی است كه دست بیگانگان هم در كار است! مگر قرار بود نباشد؟ وقتی كسی به جنگ بر می خیزد باید سور و سات و ساز و برگش جور باشد. وگرنه 50 درصد جنگهای تاریخ قطعاً بازنده اند! باید كوشید در شمار آن 50 درصد قرار نگرفت. مصدق حقوقدان و خواهان حق بود. اما در سیاست منافع و مصالح ملی محور است، و سیاستمدار باید این منافع را تا آنجا كه امكان دارد به حقوق ملی نزدیك كند، نه اینكه منافع ملی را قربانی حقوقی دست نایافتنی كند. افراط در حق خواهی یعنی جنگ ناپایان.

 

به نظر شما حذف و قتل افشارطوس چه پیامدهایی داشت؟ آیا می توان پنداشت، زدن او، بیش از هر چیز دربردارنده پیامی آشکار برای نظامی های مایل به دولت مصدق بود، که پشتیبانی از آن دولت چه سرنوشتی را می تواند برایشان رقم بزند؟

 

خبر ناپدید شدن افشارطوس در اول اردیبهشت 1331 منتشر شد و ظاهراً پس از دو روز اسارت در دوم اردیبهشت به قتل رسید. در این باره اجازه می خواهم قدری به خاطرات شخصی رجوع كنم، كه به اختصار در كتاب روایتی از پله دوم آورده ام: «یک روز به مدرسه رفتم دیدم بچه‌ها پچ و پچ می‌کنند. افشارطوس به مدرسه نیامده بود! می‌گفتند پدرش را کشته‌اند! پدرش رئیس شهربانی بود.» در آن سنین انسان زمان را ثابت و دائمی می پندارد. خبر قتل پدر یك همكلاسی وحشتناك بود. یاد آور اینكه زمان ثابت نیست و پدر و مادر ما نیز رفتنی هستند! به همین دلیل شوك آن در ذهنم پایدار شد. در باره قتل افشارطوس كه به نظر من بخشی از توطئه بزرگتری بود كه عملیات آن از 9 اسفند 1331 آغاز شد و در 28 مرداد 1332 به انجام رسید تحلیل خوبی ندیده ام. خاطره تلخ آن شاگرد كلاس دوم ابتدایی از 9 اسفند كه شاهد گوشه ای از آن بوده است نیز چنین است: «روزی برای امتحانات ثلث دوم به سالن تآتر مدرسه رفته بودیم... نهم اسفند بود. داشتیم ورقه‌ های امتحانی را می ‌نوشتیم که صداهای فریاد ما را وحشتزده کرد. بزودی صداها نزدیک تر شد. ناگهان صدای شکستن شیشه ‌های در مدرسه برخاست. خانم معلم‌ های جوان که باید ما را آرام می‌ کردند بعضاً خودشان می ‌گریستند. در خیابان حاج شیخ هادی، مقابل در مدرسه، گروهی که همگی چوب‌ هایی مانند دسته کلنگ در دست داشتند فریاد می ‌زدند "جاوید شاه. جاوید شاه." با همان دسته کلنگ‌ ها یا چماق‌ ها از لای طارمی آهنی زدند و شیشه را شکستند. مدیر و ناظم فوراً با معلم‌ ها و مستخدمین آمدند. جلسه را تعطیل کردند.... در جلو آنها مردی قوی با سر نسبتاً طاس و ریش سیاه ایستاده بود. او شعبان جعفری بود. همان زمان به نام شعبان بی مخ شهرت داشت. سپس راه افتادند. به طوری که بعدها دانستیم از آنجا به خیابان شاه یا جمهوری امروزی رفتند، تا به طرف خیابان کاخ بروند و از آنجا به طرف کاخ سلطنتی سرازیر شوند. تا مانع از قهر و رفتن شاه بشوند. منظره خوبی نبود. در بچه‌ ها ایجاد خاطره‌ ای ناستردنی کرد...» باری، در 9 اسفند نام چهره هایی به میان آمد كه در وقایع بعدی تكرار می شود. در روزنامه های پس از تعطیلات نوروزی این خبر آمده بود «پیشگاه مبارك بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی / مفتخراً به نمایندگی از طرف عموم افسران و كارمندان و درجه داران و افراد شهربانی كل كشور عید نوروز باستانی را به پیشگاه مبارك تبریك عرض  و سلامت و بقاء ذات شاهانه را از خداوند متعال مسئلت دارد. جان نثار- سرتیپ افشارطوس.» و در دوازده فروردین خبر اعتصاب عذای پنج نفر از زندانیان به شرح زیر آمده است: طیب حاج رضایی، شعبان جعفری، حسن رمضان یخی، محسن عدل طباطبایی،‌و احمد عشقی. در روزنامه های بیست و پنجم فروردین 1332 یك آگهی با عكس به این شرح چاپ شده بود:«جوانی 30 ساله دارای لباس سورمه ای راه راه ـ متوسط القامه ــ سفید پوست، چشم زاغ، به نام حسین ذبیح پور كارمند شهربانی كل كشور (عكس فوق) از روز سوم فروردین تا كنون مفقود گردیده. كسانی كه...» می توان این آگهی را به عنوان قدم اول توطئه قتل افشارطوس دانست كه بیشتر به سناریوهای آلفرد هیچكاك شباهت دارد. در تحقیقات روز اول از ناپدید شدن افشارطوس معلوم شد راننده آخرین بار او را با جایی در خیابان خانقاه منشعب از صفی علیشاه رسانده كه كانون افسران بازنشسته نیز در همان محل قرار داشت. بررسی های بعدی كل ماجرا را كاملاً روشن كرد. مختصر اینكه شخصی به نام امیر حسین خطیبی (با دكتر حسین خطیبی ادیب و استاد دانشگاه اشتباه نشود) با او قرار گذاشته تا ترتیب آشتی میان گروه افسران بازنشسته رنجیده را با دولت بدهد. وقتی سرانجام او را غیر مسلح و پنهانی به دامِ خانه حسین خطیبی می كشانند، امیر پهلوان،‌ كنعانی، احمد باقری، یوسفی، مرعشی، و مقدم اعضای حزب زحمتكشان به او حمله می كنند و دست و پایش را می بندند، و سرتیپ دكتر منزه او را با كلروفورم و تزریق آمپول بیهوش می كند، و با همكاری سرتیپ اصغر مزینی، سرتیپ نصرالله زاهدی،‌ سرتیپ نصرالله بایندر به غار تلو در كوهای لشكرك می برند و در آنجا سرگرد بلوچ قرایی با كمك برادر زاده اش و سروان اخراجی هادی افشار قاسملو او را خفه می كنند و در همان نزدیكی به خاك می سپارند.... در این ماجرا سرلشكر حجازی و دكتر بقایی  و كسان دیگری هم دخالت داشتند. اما نكاتی چند ماجرا را پیچیده می كند: یكی نقش حسین ذبیح پور كارمند آگاهی شهربانی است كه آگهی ناپدید شدنش منتشر شده بود. در بررسی ها معلوم می شود او از طرفداران مصدق بوده و چون در جریان دسیسه های گوناگون قرار می گیرد تقاضا می كند او را از خدمات آگاهی به حسابداری شهربانی منتقل كنند. اما پس از ریاست افشارطوس،‌ و با آگاهی از طرز تفكرش،‌ شخصاً از او می خواهد كه زیر نظر خودش به كار اطلاعاتی بازگردد و سلاحی هم در اختیارش می گذارند، ‌كه آخرین بار با همان از منزل خارج می شود و سرانجام جسدش در اطراف كرج یافت می شود. از طرفی در دفتر افشارطوس مرد دیگری به نام ناصر زمانی خدمت می كرده كه افشارطوس مقصد روز آخر خود را به او گفته بود، و او در جریان بازجویی های قبل از لو زفتن توطئه در این باره سكوت می كند،‌ و مهلت نجات افشارطوس از دست می رود، و سر انجام پس از كشف توطئه نقش او آشكار می شود. از طرف دیگر،‌ معلوم می شود كه تماس های افسران با افشارطوس از طریق حسین خطیبی چندین بار تكرار شده بود،‌ كه آخرین تماس در محل ناشناس،‌ یعنی در خانه خطیبی منجر به قتل او می شود. با در كنار هم گذاشتن این تكه های پازل، ‌می توان نتیجه گرفت كه پس از ماجرای 9 اسفند، با آشكار شدن توطئه و ارتباط آن با افسران بازنشسته و شاغل، رئیس شهربانی از افراد مورد اعتماد، از جمله حسین ذبیح پور برای تحقیقاتش استفاده می كند. به موجب این سناریو، ذبیح پور به اطلاعاتی دست می یابد، و با بودن كسانی پیرامون رئیس شهربانی، مانند ناصر زمانی، لو می رود، و توطئه گران كه احتمالاً ‌از همكاری او نا امید می شوند، او را از سر راه خود بر می دارند، كه خودشان محفوظ بمانند. از طرفی افشارطوس كه همه چیز از جمله تماس های افسران و مذاكرات آشتی را با نخست وزیر در میان گذاشته است، احتمالاً مأمور می شود كه نزدیكی و تماس خود را با آنان حفظ كند و به این وسیله توطئه با اطلاعات كافی در زمان مناسب عقیم شود! ظواهر نشان می دهد كه گروه افسران آنقدر به او نزدیك شده بوند كه می توانستند جلساتی با او ترتیب دهند، و از طرفی با داشتن عواملی چون ناصر زمانی در كنار افشارطوس، به عملكرد دوجانبه او پی می برند، كه ظاهراً بر خلاف آن تبريك نوروزي جان نثارانه به مصدق وفادار بود، و او را نخست اسیر و توسط قرایی و افشار تحت فشار و بازجویی قرار می دهند. لابد از این بازجویی قصدی داشته اند. به احتمال قوی می خواسته اند بدانند دولت تا چه اندازه از تماس های او و عمق توطئه آگاه شده بود. و قصد افشارطوس هم چیزی فراتر از مذاكرات آشتی، ‌و تلاشی براي كشف توطئه بوده، ‌و مذاكرات مقابل نیز احتمالاَ براي جلب همكاری او با كودتاچیان بوده است كه با مشكوك شدن به افشارطوس و سپس آگاهی از نقش واقعی اش او را كشته اند. وگرنه گروهی اشخاص نظامی با تجربه و تحصیل كرده و باهوش، برای لج بازی و انتقام اداری كسی را این گونه پس از دو روز بازجویی نمی كشند! ماجرای قتل افشارطوس قبل از همه به خود توطئه گران نشان داد كه برنامه ریزی و كارشان از لحاظ جنایی و اجرایی چقدر غیر حرفه ای و كودكانه بوده است، و اين اتفاق به آنان فرصت داد تا با اصلاحات بیشتری در برنامه ریزی خود، و با جلب حمایت خارجی در كودتاي اصلي، پس از شكستن ناشیانه نخست در 25 مرداد، سه روز بعد كار را یكسره كنند.

 

دکتر محمد علی همایون کاتوزیان در کتاب «مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران» به نکته هایی اشاره می کند که جای اندیشیدن فراوان دارد. وی در بخشی از این کتاب که به روایت قتل افشارطوس می پردازد، خونسردی دولت را در مواجهه با این کارهای وحشیانه اشتباه قلمداد کرده و این اشتباه را به عبارتی در یک ساده انگاری می شکافد و جستجو می کند. از آن رو که دولت در بخشی از مبارزه با استعمار پیروز شده بود این گونه می انگاشته که در رویارویی دیپلماتیک فرسایشی و طولانی با انگلیس هم می تواند دوام بیاورد. اینکه بیش از اندازه به پشتیبانی مردم دل خوش ساخته بی آنکه متوجه شکاف های پدید آمده در نهضت ملی باشد و به عبارتی وی می گوید خاطره قیام ملی 30 تیر قوه بینایی دولت را ضعیف کرده بوده است.

 

دولت در مواجهه با قتل افشارطوس با خونسردی عمل نكرد. كشف سریع عوامل جنایت توسط سرهنگ نادری نشان داد كه با وجود كارشكنی ها چقدر با دقت و خوب كار انجام شد. عناصر و عواملی كه در قتل دست داشتند نیز دستگیر شدند، و پرونده آنان برای محاكمه در دست تكمیل و اقدام بود كه پنج ماه بعد، كه زمان درازی هم نبود، با پیروزی توطئه گران ماجرا مختومه شد، و دادگاه نظامی آنان را، كه در واقع مجریان توطئه بزرگتری بودند كه به 28 مرداد انجامید، ‌تبرئه كرد، چون چاقو دسته خودش را نمی برد! اما خوش بینی بیش از حد مصدق به «استظهار به نیروی مردم» درست است. او در واقع به نیروی طبقه متوسط فرهیخته ای متكی بود كه نیمی از آن تحت تأثیر حزب توده بود و اهداف خودش را تعقیب می كرد و نیم دیگر شمارش آنقدر ناچیز بود كه توان مقابله زورآزمایانه را نداشت. سایر نیروها را رعبِ كمونیسم و حزب توده پس از نمایش سی تیر، و تصفيه ارتش، چنان گرفته بود كه میان آنان اتحادی برای ساقط كردن دولت ضد امپریالیستی مصدق پدید آورد. دولت هم با بینایی كامل می دید كه نیرویی ندارد و كاری از دستش بر نمی آید. در جامعه ای كه 90 در صد مردمش بیسواد باشند، حق طلبی ها و آرمانخواهی های تجملی به جایی نمی رسد و مبارزه با جهل بر مبارزه با امپریالیسم و استعمار و حتی استقلال هم ارجحیت دارد، زیرا «چون كه صد آید،‌نود هم پیش ماست!»

 

اگزیستانسیالیسم و رنج بشر

 

روزنامه شرق، ۲۳ فروردین ۱۳۹۰

 

اگزیستانسیالیسم و رنج بشر

 

محمد صادقی

 

رویکرد تاریخی در یک مکتب فلسفی به این معناست که برای ارائه و ابراز هرگونه اظهارنظر فلسفی، نخست، آرای فلسفی (اندیشه های فیلسوفان پیشین) دیگر بررسی، و در آن تأمل شود (به این دلیل که در آنها حقیقت هایی وجود دارد) و سپس رای و دیدگاه فیلسوف بیان گردد. اما فلسفه اگزیستانسیالیسم، از رویکردی غیرتاریخی و ضد تاریخی برخوردار بوده و بنا را بر این می نهد که هر کس می بایست، اندیشیدن را، از خود آغاز کند. در نظر داشته باشیم، در اینجا، تفاوت هایی میان تاریخ علم و تاریخ فلسفه از سوی اگزیستانسیالیست ها برای نشان دادن مقصودشان برجسته می شود، و بر این نکته پا می فشارند که هرچه در تاریخ علم همگرایی می بینیم، در تاریخ فلسفه چنین چیزی کمتر به چشم می آید. تاریخ فلسفه، حکایت از انبوه اختلاف ها دارد و بر این اساس، فراوانی آرا و اندیشه های گذشتگان در نگرش اگزیستانسیالیستی، خسته کننده و ملال آور تلقی می گردد، پس، نگاه فیلسوفانه، از «اکنون» و از فرد (اندیشه فلسفی فرد) آغاز شده و اگزیستانسیالیسم، به جای اینکه پرداختن به آرای دیگران درباره یک موضوع و مسأله را هدف قرار بدهد، فرد را به رویارویی با آن فرا می خواند زیرا به باور این فیلسوفان، فلسفه برای شناخت امر واقع آمده و نه بررسی و شناخت موافقت ها و مخالفت های فیلسوفان، و این در فهم اندیشه های اگزیستانسیالیست ها، بسیار اهمیت دارد. خودشناسی را بر جهان شناسی ترجیح داده، و به دلیل محدود بودن عمر آدمی، پرداختن به آنچه کمتر به کار بشر می آید را ناسودمند و بیراهه ارزیابی می کنند که ادعای درستی هم به نظر می رسد.

فلسفه اگزیستانسیالیسم، نمی خواهد همچون فلسفه قدیم و نگرش های گذشته، پی به ماهیت ها (زمان، مکان، ذات و...) ببرد بلکه می خواهد مفاهیمی مانند؛ یأس، اضطراب، دوست داشتن و... را بشناسد و بشناساند. فلسفه اگزیستانسیالیسم، دغدغه اش، پی بردن به مسائل وجودی است، مسائلی که دانستن آنها به دگرگونی در زندگی انسان ها می انجامد. در پی یافتن «معنای زندگی» است. به مسائلی می اندیشد که اندیشیدن درباره آنها، تفاوتی در رفتار و احوال آدمی پدید آورد، و این در جمله مشهوری از آلبر کامو که می گوید، معنای زندگی فوری ترین و فوتی ترین مسأله بشر است، آشکارا نمود می یابد. اگزیستانسیالیسم از همین نقطه آغاز می کند و با این رویکرد که «مسأله بزرگ زندگی این است که بدانی چطور لابه لای آدم ها بلغزی» 1 به عبارتی به موضوع «دیگری» هم پرداخته و آن را واکاوی می کند.

به این ترتیب، مسائلی که یافتن پاسخی برای آنها، در زندگی انسان ها به تغییری می انجامند، مسائل وجودی خوانده می شوند. شناخت «خود» اصل مهمی در این فلسفه است. همچنانکه سقراط نیز بر خودشناسی اصرار می ورزید. «خود را بشناس» يکی از مشهورترين جمله‌ های سقراط است، و خودشناسی هدفی است که وی در پی آن بود، هر چند بنا به گفته مورخان، تالس، فيلسوف يونانی نخستين کسی بود که به اين موضوع اشاره داشت. سقراط باور داشت که اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس و اين اساس آموزه ‌های اوست. از دیدگاه اگزیستانسیالیست ها، ما باید خودمان را بشناسیم و بر این ادعا سخت تکیه دارند، و از این می توان نتیجه گرفت که ذهن و ضمیرشان بیش و پیش از هر چیر، متوجه درون آدمی است. در بیرون، آنچه در نظر آنها اهمیت می یابد و به دو شاخه تقسیم شان می کند 2 باور به وجود یا عدم وجود واجب الوجود است، زیرا تأثیر این باور را در زندگی نمی توان کتمان کرد. در این فلسفه، ریشه یابی اضطراب، امید، ناامیدی، یأس و... از اهمیت زیادی برخوردار است و موضوع «آزادی» نیز یکی از جدی ترین دلمشغولی های نمایندگان فکری این فلسفه است. سارتر در کتاب «هنرمند و زمان او» که توسط مصطفی رحیمی در سال 1345 ترجمه شده است، و در مقاله ای که پس از آزادی فرانسه در زمان جنگ جهانی دوم می نویسد، اظهار می دارد که ما هیچ گاه مانند دوران سلطه نازی ها آزاد نبوده ایم. زیرا تا قبل از آن ما زندگی معمولی و عادی مان را داشتیم و در زندگی عادی، اندک اندک گزینش و انتخاب جای خود را به عادت می دهد و ما آگاهانه چیزی را بر نمی گزینیم اما در هنگام اشغال فرانسه توسط آلمان نازی، در مواجهه با یک نازی که سراغ فلان کاغذ را می گرفت و می گفت فلان کاغذ کجاست، بگو وگرنه کشته می شوی، جای گزنیش گشوده می شد. در این اندیشه، آزادی و گزینش زمانی معنا پیدا می کند که فراتر از عادت ها و هنجارهای اجتماعی بیرون بایستد... وی در ادامه این مقاله به مسائل درونی نهضت های مقاومت می پردازد.

هر گاه سخن از اگزیستانسیالیسم به میان آید، چهره هایی همچون؛ کی یر کگارد، ژان پل سارتر، مارتین هایدگر، گابریل مارسل، کارل یاسپرس، آلبر کامو و... در ذهن مخاطبان نقش می بندند، اما باید در نظر داشت که از میان این چهره ها، سارتر است، که هم از اگزیستانسیالیست نامیده شدن اش پرهیز نداشته، و هم به گونه ای یک اگزیستانسیالیست تمام عیار به شمار می آید. سارتر باور دارد که انسان هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد. یعنی بیش و پیش از هر چیز بر وجود انسان تکیه دارد و از این رو انسان را مسئول وجود خویش می داند، انسان در نظر او، پیش از هر چیز طرحی است که در درون گرائی خود می زید، پیش از هر چیز همان است که طرح تحقق و شدنش را افکنده است. ولی آیا به این صورت تکلیف همه چیز روشن می شود؟ آلبر کامو باور دارد، که پس از این رنج بشری وارد قضیه شده و همه طرح ها را بهم می ریزد...

سارتر با نوشتن رمان، نمایشنامه و مقاله های ادبی، وجه دیگری از رویکرد اگزیستانسی به مسائل بشری را با نشاندن مخاطبان، به جای شخصیت های داستان های اش، نمایان کرده و می کوشد با این روش، حرف های خودش را بزند و مخاطبان را به چالش با خویش فراخواند، که خود جای اندیشیدن فراوان دارد و از سویی دیگر، پیدایش اگزیستانسیالیسم، و برگزیدن شیوه هایی مانند داستان گویی و نمایشنامه نویسی، در چگونگی انتقال پیام و رساندن مقصود، تحولی شگرف را بنیان می گذارد. اگزیستانسیالیست ها ممکن است در بیان داستان (چنانچه در تهوع سارتر می بینیم) استدلال های محکمی را هم ارائه نکنند منتها با ترسیم تجربی وضعیتی، آن را برای مخاطبان پذیرفتنی می سازند. آنها برای انتقال پیام، استدلال را کافی ندانسته و برای همین از هنر و ادبیات بهره زیادی می برند ولی نمی توان این را به معنای گذر از استدلال و آوردن دلیل، در اندیشه آنها دانست.

از دیگر موضوع هایی که فیلسوفان اگزیستانسیالیست نسبت به آن همواره، حساسیت نشان داده اند، می توان به «توده ای شدن فرد انسانی» اشاره کرد که در نوشته های آنها بسیار برجسته است و آن را نفی کرده اند. آنها به این دلیل که این پدیده را در تقابل با بر وفق طبع عمل کردن و سدی در برابر زیستن بر اساس خواست فرد می پندارند، می گویند که چنین زیستی، انسان را از زندگی ای که با طبع اش موافقت دارد، باز می دارد و در این بحث، «بودن» و «چگونه بودن» فرد را پی گرفته و گاهی توده ای شدن فرد انسانی را «میان مایگی» می نامند. یعنی حالتی که خاصیتِ بودنِ «فرد» از دست رفته و رنگ می بازد. به عبارتی ساده تر با همرنگ شدن با جماعت مخالفت می ورزند. البته با وجودی که مشخص است این امکان به طور کامل در توان انسان نیست بیشتر این گونه می توان آن را فهم کرد که آنها به هیچ حد و اندازه ای رضایت نمی دهند (برای نمونه می توان به پدری اشاره کرد که به فرزندش می گوید دوست دارم خیلی پولدار و ثروتمند شوی و با اینکه می داند چنین خواسته ای شدنی نیست اما از این پس فرزندش هیچ گاه خود را دست یافته به مقصود نمی داند) اگزیستانسیالیست ها بر این باورند که فرد باید مطابق با صرافت طبع خود رفتار کند و اینکه دیگران چه انتظاری از او دارند نباید مبنای تصمیم گیری و عمل او شود، چون هر کس خود باید به زندگی اش معنا ببخشد. اما از اثرگذاری جامعه بر فرد هم نمی توان چشم پوشید، برای نمونه کسی که ادعا دارد اگر در رشته ای تحصیل کرده، به این خاطر بوده که خانواده یا دوستان اش وی را به این تصمیم واداشته اند و در غیر این صورت او رشته تحصیلی دیگری را بر می گزیده است، از کجا معلوم که قبل از آن تأثیر فردی مانند آموزگار دوران مدرسه اش او را متمایل به تحصیل در رشته مورد نظر نکرده باشد؟ به طور کلی، انسان را تا چه اندازه با چنین نگرشی می توان از جامعه جدا کرد؟ مگر طبع انسانی نمی تواند نتیجه رسوب جامعه ای باشد که فرد در آن رشد یافته، بزرگ شده و زیسته است؟ برخی از خوش آمدن ها و بدآمدن ها می تواند از دوره کودکی در فرد شکل گرفته باشد. باز جایی که به دلیل حاکمیت باوری خاص در اجتماع، فرد بر خلاف آن رفتار می کند، همچنان انتخاب خودش را نمی تواند خالص تلقی کند زیرا در این انتخاب دیگران هم سهم داشته اند. پس «منِ» خالص، و انتخاب خاصِ «خود» را چندان هم ساده نمی توان تعریف پذیر کرد، و جای چون و چرا در این باره باقی می ماند.

اگزیستانسیالیسم نسبت نزدیکی هم با فنومنولوژی (پدیدارشناسی) دارد در فنومنولوژی حالات نفسانی انسان ها به فنومن ها (نمودها) تعلق می گیرد، نه به نومن ها (بودها) یعنی نمود واقعیت ها نه به خود واقعیت ها. همه چیز بستگی به این دارد که چگونه به نظر انسان بیاید، اگر شاد است یا امیدوار است به خاطر چیزی است که بر او می نماید. اگر کانت می گفت شناخت ما به ظاهر فنومن ها تعلق دارد، اگزیستانسیالیست ها می گویند اراده ما هم به فنومن ها بر می گردد و این تعلق اراده به ظواهر، درون ماندگاری خوانده می شود به این معنا که انسان پا از خود و از درون خود فراتر نمی گذارد و آن تصاویری که در ذهن انسان نقش بسته، و شکل می گیرد، موجب، دلبستگی ها، ترس ها، عشق ورزیدن ها و... می شود. اینجاست که کنار گذاشتن وجه عقلانی در برخی مسائل از دیدگاه اگزیستانسیالیست ها قابل فهم می گردد و می گویند گزینش های ما گاهی غیر ارادی است. اینکه از چه رنگی خوشمان می آید یا نمی آید، از چه بویی خوشمان می آید یا نمی آید، از چه مزه ای خوشمان می آید یا نمی آید، به چه تیپ هایی تمایل داریم یا نداریم و... نتیجه پردازش هایی است که در درون ما انجام شده و اینک این پرسش مطرح می شود که اراده ما کجاست؟

به باور اگزیستانسیالیست ها، انسان هیچ لحظه ای در زندگی اش از انتخاب و گزینش گریزی ندارد، «انتخاب کردن» کاری است که به طور مستمر انجام می دهد حتی اگر در بین دو گزینه هیچ کدام را هم انتخاب نکند باز دست به انتخاب زده است. گزینش انسان می تواند از وجه عقلانی هم برخوردار نباشد. به این معنا که اگر کسی در شرایطی کاری انجام دهد و از او پرسیده شود که چرا این کار را انجام داده، ممکن است دلیلی ارائه دهد که به نظر خودش توجیه کننده انتخاب اش باشد ولی اگزیستانسیالیست ها می گویند اگر پس از بیان آن دلیل، مداقه ای صورت پذیرد، در می یابیم این دلیل به گزینش دیگری وابسته است و خود آن گزینش دیگر هم، به گزینش های دیگر وابسته است و توقف زیاد بر دریافت وجه عقلانی می تواند ما را به مقصود نرساند. نگرشی که آرتور شوپنهاور به این موضوع دارد جالب تر و صریح تر به نظر می آید:«اگر ما چیزی را می خواهیم برای آن نیست که دلیلی برای آن پیدا کرده ایم بلکه چون آن را می خواهیم برایش دلیل پیدا می کنیم.» 3 اگزیستانسیالیست ها می گویند اگر ما به چیزی تمایل داریم و اگر از چیزی دوری می کنیم و پرهیز داریم، توجیه کننده این رفتار در درون ما باید جستجو شود. همان طور که فردریش نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» درباره گزنیش بدون وجه عقلانی اظهار می دارد، ما بی طرفانه با واقعیت ها مواجه نمی شویم، و پیش داوری ها و تعصب های ما هم در میان است به همین خاطر اگر واقعیت هایی را پذیرفته و ارج می نهیم به این دلیل است که خواسته های عمیق روحی ما را برآورده می سازند و چون این گونه است، به آن روی آورده و باورش می کنیم. نیچه از همین رو ابراز می دارد که اگر ما به لحاظ روحی و ذهنی به حقیقت دست نمی یابیم، دلیل اش ذهن گزینش گر ماست که فقط حقیقت هایی را پذیرا هستیم که نیازهای ما را برآورده می کنند. ساختارهای ذهنی متفاوت هم دلیل دیگری بر عدم بی طرفی ماست. در نتیجه ما به خاطر ناتوانی در تحمل واقعیت ها به سوی شکنندگی پیش می رویم.

 

 

پی نوشت ها:

1.کامو، آلبر، یادداشت ها (جلد دوم)، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، نشر ماهی، 1387، ص 186

2.این دو شاخه (الحادی و غیرالحادی) را بیش از همه ژان پل سارتر و گابریل مارسل، نمایندگی می کنند.

3.برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به:

شوپنهاور، آرتور، جهان و تأملات فیلسوف: گزیده ای از نوشته های آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی یاری، تهران، نشر مرکز، 1386

 

 

وضعیت های مرزی و گریز از تنهایی

 

روزنامه شرق، یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰

 

وضعیت های مرزی و گریز از تنهایی

 محمد صادقی

 

گزاف بودن جهان را در اندیشه فیلسوفان اگزیستانسیالیست نمی توان با بی معنا بودن جهان مساوی پنداشت. گزاف بودن جهان، در این دو پرسش مشخص می شود که؛ چرا جهان هستی به جای آنکه نباشد، هست؟ و چرا جهان هستی به جای اینکه این گونه نباشد، این گونه است؟ کسی که برای این دو پرسش، پاسخی نداشته باشد، هستی را گزاف می شمارد. دلهره ناشی از گزاف بودن جهان، ریشه در این اندیشه دارد که اگر بپنداریم، جهان هست چون واجب الوجود هست؛ خیالی آسوده خواهیم داشت. حتی اگر توجیه کننده دیگری هم در کار باشد، باز چنین خواهد بود و نگرانی ای نخواهیم داشت. گزاف بودن جهان که از اطمینان نداشتن به این تصور بر می آید به دلهره می انجامد. به این معنا که هر لحظه انتظار می رود، جهان به لحظه آخر خود برسد و این، به وضعیت متزلزل انسان باری دیگر می افزاید. بی معنا بودن جهان یعنی که در جهان ارزش وجود ندارد و اگر انسان بخواهد آن را ارزشمند سازد، باید خود به آن معنا ببخشد. فلسفه های سنتی، قراردادهایی را برای جداسازی رفتارهای نیک و بد تبیین کرده و نظامی فکری می آفرینند تا بر این اساس ارزش جهان را بشناسانند. در دیدگاه های فیلسوفان سنتی، جهان معنا دارد و ما زندگی می کنیم تا این معنا را تحقق بخشیم. اگزیستانسیالیست ها، از آن رو که جهان را بی معنا می پندارند، چنین نمی اندیشند و چیزی را در رأس ارزش ها قرار نمی دهند. اینجاست که پرسشی در ذهن شکل می گیرد؛ پس تکلیف انسان ها چه می شود؟

پاسخی که آنها می دهند این است که هر کس باید برای خودش یک سری از ارزش ها را مققر ساخته و برای حقیقت بخشیدن به آنها و استقرار آنها، در زندگی اش بکوشد. البته این ارزش هایی که او برای خود در نظر می گیرد به این معنا نیست که قابل اثبات یا دارای ارزش واقعی باشد و دیگر اینکه، بر اساس آن نظام ارزشیِ ساخته و پرداخته خود دیگران را هم بتواند به سمت این ارزشگذاری سوق دهد. جای چون و چرا باقی می ماند و در درستی اش نیز می توان تردید روا داشت. این نکته را هم نباید فراموش کرد که همه فیلسوفان اگزیستانسیالیست، به بی معنا بودن جهان باور ندارند.

اما یکی از موضوع های مطرح در اندیشه اگزیستانسیالیست ها «اوضاع و احوال مرزی» است، که در ارتباط با «زندگی روزمره» می کوشد تا تفاوت ها را مشخص سازد. در وضعیت های مرزی به عبارتی کیستی «من» و کسیتی «دیگری» بارز می گردد. ویژگی هایی که در زندگی روزمره خاطر نشان می کنند، همرنگی با جماعت را نشانه می رود که به نوعی رضایت خاطر انجامیده و می تواند تا مرز خودفریبی پیش برود. زیرا در این حالت، انسان هم رضایت خاطر می یابد، و هم خود را از «تنهایی» می رهاند. در وضعیت های مرزی، ما خودمان را بهتر می شناسیم و روشن است که تمام دغدغه اگزیستانسیالیست ها «خود» است و می خواهد خود را بشناسد و به این خاطر با طرح موضوعی به نام زندگی روزمره می کوشد مرزهای فکری خود را مشخص کند. زیرا در دشواری هاست که انسان خود را بهتر می شناسد. در فلسفه، آرا و دیدگاه ها با روش های استدلالی و قیاسی رخ می نمایند ولی اگزیستانسیالیست ها بیشتر در قالب رمان، داستان و نمایشنامه اندیشه های خود را بیان می دارند، نه اینکه داستان سرایی کنند، بلکه مقصودشان این است که استدلال خود را در این قالب ارائه دهند. هرچند می دانیم، انتخاب و گزینش، در اندیشه آنها وجه عقلانی هم می تواند نداشته باشد، این روش را به کار می گیرند و وقتی مخاطب (خواننده) در کنار یا به جای شخصیت اصلی داستان های آنها قرار می گیرد، مجال می یابد به جای او بنشیند، بیندیشد و در ژرفای انتخاب های او تأمل کند. این گونه از انتقال پیام و ارتباط، تأثیر نفسانی فراوانی دارد، چنانکه یک داستان یا یک فیلم، می تواند به تغییری در فرد (یا اندیشیدن ژرف به مسائل انسانی) بینجامد که شاید از ساعت ها حضور در کلاس های فلسفه و گوش سپردن به استدلال های گوناگون بر نیاید و اثر آن غیرقابل کتمان است. برای نمونه می توان به سکانس پایانی فیلم «کازابلانکا» اشاره کرد که ریک (همفری بوگارت) در یک وضعیت مرزی قرار می گیرد. مسأله، در نهایت این گونه شکل می گیرد که او الزا (اینگرد برگمن) را متقاعد می سازد تا همراه هم عشقی قدیمی را بازسازی کنند اما تکلیف رابطه الزا و لازلو چه می شود؟ باید تصمیم بگیرد. او که به راحتی می تواند همراه با الزا بگریزد، به هر ترتیب، متأثر از لازلویِ آرمان خواه یا زلالی عشقی کهنه، دست به یک انتخاب زده و سرانجام، پرواز آزادی بر فراز سر او و کاپیتان رنو (هر چند اندوهناک) بر اساس انتخابی جانکاه، پایان بندی جاودانه و متفاوتی را برای این فیلم پدید می آورد و ریک، باز «تنها» می ماند.