این گفت و گو را در اردیبهشت ۱۳۸۹ با دکتر محمد بقایی ماکان انجام داده بودم، و اکنون در شماره ۲۸ و ۲۹ ماهنامه آیین -خرداد و تیر ۸۹- منتشر شده است. 

 

 

 

محمد صادقی: ميل ورود به دنياي جديد در ميان ايرانيان و بويژه نخبگان و روشنفكران ايراني از پيش از جنبش مشروطه تاكنون چنان روشن است كه نياز به توضيح و تفصيل ندارد. اگر مروري بر تاريخ معاصر ايران داشته باشيم آشكارا در مي يابيم كه روشنفكران ايراني نقش ممتازي در رشد و بالابردن آگاهي در جامعه ما داشته و دارند و در حوزه هاي مختلف سياسي، اجتماعي، فرهنگي و... تأثيرگذار بوده اند و بي ترديد فراز و فرودهايي را نيز در جريان هاي مختلف روشنفكري در ايران مي توانيم ببينيم كه واكاوي و آسيب شناسي ضعف ها و نقص هاي آن براي نسل امروز ما و در پيوند با دغدغه هاي كنوني شان، مي تواند به كار بيايد و آنان را به تأمل و تعمق وادارد...گفت و گويي كه پيش رو داريد نيز با چنين رويكردي و با محمد بقائي ماكان (مترجم و پژوهشگر) انجام شده است.

 

 

از مشروطه تاكنون تلاش هاي زيادي براي پيوستن به دنياي جديد و كاروان تمدن نوين جهاني در ايران انجام پذيرفته، از ديدگاه شما روشنفكران ما تا چه اندازه به عمق انديشه هاي جديد توجه داشته اند؟ آيا ورود به دنياي جديد بدون در نظر گرفتن انديشه هاي جديد و تعمق در آن، ممكن است؟

 

روشنفكري در ايران مانند ديگر پديده ها جرياني گسترده و چشمگير نبوده است. چيزي به اين نام هميشه وجود داشته ولي حركتي محدود بوده است، به خصوص عوامل دست و پاگيري كه بايد نام آن را تحجر و واپسگرايي گذاشت مانع شكوفائي و بسط آن مي شده. بنابراين اگر روشنفكري را با اندكي تسامح تعميم بدهيم و آن را شامل درس خوانده ها بدانيم، بايد گفت كه به طور كلي قشر تحصيلكرده نگاه عميقي به انديشه هاي جديد نداشته است. طبيعتا" اين موضوع شامل روشنفكران هم به طور خاص مي شود. همان طور كه مي دانيد انديشه هاي جديد، يعني ديدگاه هايي كه جهان را متحول كرده محصول ذهن غرب است. تحصيلكرده هاي ايراني نيز از آغاز تاكنون به طور كلي در دو طيف قرار داشته اند، يعني يا ديني بوده اند يا سكولار. هر دو گروه نيز در نحوه پذيرش انديشه ها و ديدگاه هاي نوين كه هيچيك –يا لااقل عمده ترين شان- شرقي يا به عبارت ديگر ايراني نبوده است، معياري خاص خود داشتند كه آن معيارها در بسياري موارد امكان ورود به بطن انديشه هاي غربي را نمي داد. هنوز هم تقريبا" چنين است.

 

اين معيارها چيست؟

 

معيارهاي ديني و فرهنگ سنتي. در اين معيارها كه درست دقت شود؛ احكام بازدارنده شان بيش از جنبه هاي تعاملي است. بنابراين انديشه هاي جديد در پشت ديوار اين احكام متوقف شدند و چون اجازه ورود نيافتند، مجالي هم براي تعمق در آنها پيش نيامد. مي دانيد كه در قرن نوزدهم و تا حدي در آغاز قرن بيستم انواع ايسم ها در غرب شكل گرفت. غربي ها حتي براي مفاهيم شرقي نيز در همين قالب مكتبي وضع كردند، مثل پان اسلاميسم و آنچه خود مي پسنديدند و مي فهميدند در اين قالبها جاي دادند. بعد روشنفكر شرقي اگر هم اهل تعمق بود در مفاهيم ساخته غرب غور مي كرد و براي فهم انديشه هاي نوين همان ابزاري را به كار مي گرفت كه ساخته غرب بود. روشنفكر شرقي و بالمآل ايراني از خودش چيزي جز احكام بازدارنده براي برخورد با تمدن جديد يا به عبارتي عصر جديد نداشت. وقتي قرار است چيزي نقد شود، منتقد بايد سرمايه اي فكري از خودش داشته باشد. از اين روست كه به انديشه ها و تمدن جديد نگاهي بسيار سطحي شد و غالب درس خوانده ها توجه خود را به غرب معطوف كردند در حالي كه گروهي ديگر اعتنا چنداني به آن نداشتند كه در هر دو صورت سطحي نگري است. اين وضعيتي است كه هنوز هم ادامه دارد.

 

ولي روشنفكراني هم بوده اند كه ژرفاي انديشه هاي جديد را كاويده اند و آن را مورد نقد و بررسي قرار داده اند.

 

ترديدي نيست كه برخي از متفكران ايراني گام در اين طريق نهاده اند، ولي اين تعريف شامل جريان كلي روشنفكري كشور نمي شود. روشنفكري ايران به خلاف نامي كه دارد، متأسفانه پرونده روشني ندارد. اين جريان چهره اي كاملا" دوگانه دارد. مثال بارز اين دعوي را مي توان در آثارشان يافت كه من بسياري از آنها را در كتاب تصحيف غربزدگي ذكر كرده ام. كافي است نگاه كنيد به سوابق بسياري از آنها در پيش از سال 57 و پس از آن. اين دوگانه انديشي و عافيت طلبي را نه در ذهن شان كه در هيأتشان نيز مي بينيد، به سيماب لغزنده مي مانند. اين تلون است. از همين روست كه بايد گفت ما به واقع هنوز پاي به عصر جديد نگذاشته ايم. يعني با مدنيت نوين كاملا" بيگانه ايم. اي بسا روستاهائي كه مدنيت در آنها بيش از شهرهائي است كه داراي بزرگراه هاي متعدد و مترو هستند.

 

روشنفكران ايراني در كدام يك از مقاطع تاريخي موثرتر و موفق تر ظاهر شده اند و توانسته اند بيشترين تاثير را در جامعه خود بگذارند؟ چرا؟

 

روشنفكري ايران از دهه سي كاملا" به جلوه در مي آيد. شايد به همين سبب است كه در همين ايام فرهنگستان كلمه «روشنفكر» را به جاي «منورالفكر» مي نشاند. البته نبايد از نظر دور داشت كه جريان روشنفكري هميشه در تاريخ فرهنگي ايران وجود داشته اما در اصطلاح ادبيات سياسي و اجتماعي امروز كه معادل intellectual به كار مي رود از آغاز تأسيس دارالفنون يا به بيان دقيق تر از زمان مشروطه باب شده است. ولي چنان كه اشاره شد تناوري اين نهال از دهه سي آغاز مي شود. دهه اي كه بايد آن را عصر تحولات سياسي، فرهنگي و اجتماعي دانست. نگاهي گذرا به دگرگوني هاي پديد آمده در اين دوره در قياس با دوره هاي بعد معلوم مي دارد كه دهه سي نه تنها عرصه فعاليتهاي روشنفكري ايران بوده، بلكه بر دهه هاي چهل و پنجاه نيز اثر گذاشته. اين همان ايامي است كه تغييرات اساسي در ديدگاه هاي سياسي، ادبي، فرهنگي و اجتماعي ايران پديد مي آيد كه همه تحت تأثير جريان روشنفكري ايران بوده است. عصر تحولات بزرگ در شعر و ادبيات داستاني ايران است. با مرگ نويسندگان و شاعراني مانند هدايت، بهار، دهخدا و نيما آثارشان رواج بيشتري مي يابد. قانون ملي شدن صنعت نفت در سراسر كشور اجرا مي شود. سينماها و تماشاخانه هاي جديد به وجود مي آيد. راديو گسترش پيدا مي كند. احزاب و روزنامه هاي انتقادي متعدد مانند روزنامه شورش كريم پورشيرازي، بابا شمل رضا گنجه اي و... به وجود مي آيد. محافل روشنفكري سياسي و ادبي شكل مي گيرد. تصحيح متون كهن كه از قبل به همت چهره هايي مانند محمد قزويني و قاسم غني آغاز شده بود، به وسيله محققان برجسته نظير فروزانفر و نفيسي و ديگران دنبال مي شود. موسيقيدانان بزرگ مانند ابوالحسن صبا سر بر مي آورند كه همه اين رويدادها حاصل نگرش جديد جامعه به جهان نوين است، نگرشي كه مي توان آن را متأثر از جريان روشنفكري دانست.

 

اگر نگاهي به چندي قبل از دوره مشروطه تا امروز بيندازيم در مي يابيم كه گاهي نسبت به ميراث گذشتگان و داشته هاي معنوي خودمان غفلت ورزيده ايم. يعني در مسير نوگرايي گاهي فكر كرده ايم هر چه از جهان سنت به جا مانده، بي ارزش و ناسودمند است، البته امروز شايد از انبوه چنين نگاه هايي كاسته شده باشد. بهتر است به يك مناقشه درباره شعر جديد و شعر قديم ايران اشاره كنم؛ احمد شاملو در «شعري كه زندگي ست» كه به عبارتي يك بيانيه است و شعر ديروز اين سرزمين را به بهانه شرايط خاص سياسي و اجتماعي زمانه خود به پرسش مي گيرد، شعر شاعران پيشين را نقد مي كند چرا كه به باور او «آن را به جای مته نمی‌شد به کار زد در راه‌های رزم...» در همان زمان، شاعر معاصر، نادر نادرپور را هم مي بينيم كه شعر امروز ايران را ادامه منطقي شعر قديم فارسي مي خواند. اين دو نگاه از دو استدلال برخوردار هستند ولي كمتر ديده ايم درباره شان يك بررسي دقيق انجام شود، گويا ما عادت داريم مسائل مان را سربسته نگه داريم، نمي دانم شايد ملاحظه كاري باشد، شايد بي حوصلگي باشد و يا ... اما به هر ترتيب نمي توان اين ها را ناديده انگاشت. حالا اين موضوع را با شما مطرح مي كنم كه هم با ادبيات ايران آشنايي داريد و هم مسائل اجتماعي را به دقت دنبال مي كنيد. ديگر اينكه مي خواهم بدانم، به نظر شما نسبت تجدد با هويت فرهنگي ما و ميراث گذشتگان ما چيست؟

 

به نظرم هر ايراني كه بگويد مرا با سنت هاي ايراني كاري نيست، از روح كامل ايراني برخوردار نيست. مرحوم شاملو هم به خلاف آنچه معروف افتاده، ذهني سنت گرا داشت. شاهد بارزش اين كه سالهاي درازي از عمر خود را صرف مجموعه ارزنده اي به نام «كتاب كوچه» كرد كه تماما" ضبط انديشه هاي كهن، عاميانه و برآمده از آئين ها، باورها و سنتهاي جامعه ايراني است. ديگر اين كه او علاقه بسيار به متون كهن داشت كه معيارهاي سنت ادبي ايران به شمار مي آيند، از همين روست كه آثاري مانند ترانه هاي ابوسعيد ابوالخير، غزل هاي حافظ و... را –هر چه قابل چون و چرا- ولي به هر حال تصحيح و منتشر نموده است. ريشه اين گرايش را چنان كه در كتاب «شاملو و عالم معنا» باز نموده ام بايد در مطالعاتي دانست كه زمينه ساز ذهن او بوده اند. شاملو چنان كه خود مي گويد از آغاز جواني سر در كتابهاي ديني و متون مقدس داشته و از نوزده سالگي شروع به خواندن كتابهايي مانند اسرار التوحيد، عجايب البلدان، تذكرة الاولياء، تفسير عتيق ابوبكر نيشابوري و تاريخ بيهقي كرده است. به سبب همين مطالعات است كه شيوه بياني شاملو اصلا" كهن گرايانه يا به اصطلاح آركائيك است. او به ميرزا حبيب قاآني و حميدي شيرازي ايراد مي گيرد كه از مضامين مستعمل و مفردات و تركيبات نخ نما شده استفاده مي كنند. حال آن كه خود او نيز براي مثال در وصف حالات عشق چيزي بيش از آنها نمي گويد. او به سبب مطالعاتي كه در آثار كهن داشته تعابير و تشبيهات هزار سال پيش را كه مثلا" در شعر سنائي آمده به كار مي برد. ولي به هر حال شاملو در حوزه روشنفكري معياري براي نسل امروز است و چهره بسيار مطرحي است كه اتفاقا" قياس او با شاعر ديگري مثل نادرپور كه عنوان كرديد باب درخور تأملي در جريان روشنفكري ايراني است. او و شاملو در واقع نماد دو جريان روشنفكري هستند. ببينيد، نادرپور هميشه بالانشين بوده و كاري با توده مردم نداشت. براي انها شعر نمي گفت، مخاطبان او طبقه مرفه مردم بودند كه غم زمانه را نمي خوردند. از همين رو قالب غزل را انتخاب كرد. تا موقعي كه در ايران بود با از ما بهتران پالوده مي خورد. در راديو مسئول بخش ادبيات معاصر بود و هر وقت كه او را در آنجا مي ديدم در حالتي از وصف العيش بود. بعد كه انقلاب شد و از ايران رفت شعرش رنگ مردمي به خود گرفت. برخي از سروده هاي او در غربت به واقع غزل هاي سياسي است و در نتيجه آن فخامت و حال و هواي غزل هاي او را ندارد و يادآور اشعار فرخي و عارف است. اينها البته از تأثيرات زمانه و پيران سري است. سنائي هم پس از عمري به قول خودش «به حرص شربت» مي نوشيد در پايان عمرش عارفي مي شود كه يكي از عالي ترين آثار عرفاني يعني حديقه را خلق مي كند كه مرحوم فروزانفر آن را برترين اثر عرفاني زبان فارس مي داند. در ايام خود ما هم بسياري كسان در همين راستا قرار مي گيرند. اما اينكه اين خط عوض كردن ها، تحول است يا تلون، بايد بگويم اينها تحول است. چون اختياري است و براي خوشامد كسي صورت نمي گيرد.

 

جريان هاي روشنفكري ايران در دهه هاي چهل و پنجاه بيش از هر دوره اي به متن جامعه نزديك مي شوند، اين را بر اساس نوشته ها و آثار افرادي مانند دكتر علي شريعتي، جلال آل احمد و... مي گويم. به هر ترتيب تيراژ آثار آنها و تاثيري كه بر جامعه ايران گذاشتند، يك واقعيت است البته منظور من ارزش گذاري بر آثار آنان نيست، بيشتر مي خواهم بدانم دلايل موفقيت شان در جلب مخاطب چه بوده است؟ ببينيد، پس از پيروزي انقلاب، روشنفكران ايراني با انديشه هاي جديد آشنايي بيشتر و عميق تري پيدا كرده اند اما از سويي نمي توان گفت به همان اندازه به متن جامعه شان هم نزديك شده اند. اگر با اين سخن موافق هستيد علت را چه مي دانيد؟ آيا مشكل در زبان روشنفكري است؟ آيا پيچيده سخن گفتن و مبهم گويي مي تواند يك علت به شمار بيايد؟

 

البته به زبان مردم گفتن و نوشتن تأثير بسيار در اذهان آنان دارد. از همين روست كه پس از تحولات فرهنگي و اجتماعي ايران در دو سده اخير زبان مردمي مورد توجه قرار گرفت. در تطور نثر فارسي همين ايام مورد بحث چهره هايي مانند قائم مقام، دهخدا، هدايت و جمال زاده دست اين زبان را گرفتند و در كنار زبان رسمي و كلاسيك نشاندند. اين تجربه اي بود كه به اصطلاح جواب داد. در شعر نيز چنين شد. آثار چهره هايي مانند سيد اشرف طرفداران بسيار در ميان مردم داشت. از مرحوم سعيد نفيسي شنيدم كه روزنامه نسيم شمال در زماني كه به قول خود سيد اشرف «يك نيمه ايران از معارف دور و نيم ديگر شل و كور» بودند چيزي حدود چهل هزار شماره به فروش مي رسيد و مردم اشعار او را در قهوه خانه ها براي يكديگر مي خواندند. اما مقبوليت چهره هايي مانند شريعتي و آل احمد علاوه بر مورد ياد شده دليل ديگري هم دارد و آن عبارت است از عطوفت زدگي مقطعي جامعه ما كه در هر زماني به چيزي ميل مي كند. بنابراين در صراطي مستقيم نيست. علت اين امر نيز در پربار نبودن يا كم بار بودن ذهن جمعي است. عطوفت زدگي هم حاصل عدم تأملات و بررسي هاي آگاهانه و عقلي است. هر جامعه اي را مي شود به يك شخص تشبيه كرد كه همانند او داراي دوره كودكي، جواني و پختگي است. برخي از جوامع به علت قلت آگاهي در دوره كودكي به سر مي برند، بنابراين حس و حال كودكان را دارند يعني با غوره اي سرديشان مي شود و مويزي گرمي. اين حالت را در مجموع مي توان به عطوفت زدگي تعبير كرد. جوامعي كه در دوره پختگي سر مي كنند، يعني آنها كه سرانه مطالعه شان حداقل يك تا دو ساعت است چنين حالتي در آنها نيست. آنان به دليل آگاهي و انديشه ورزي، ديدگاهي را از روي تحقيق و تأمل بر مي گزينند تا پس از گذشت ايامي چند نيروي مضاعف در نفي آن مصروف نسازند. مقبوليت آثار شريعتي و آل احمد و چهره هايي از اين دست به رغم ايرادات بسياري كه بر آنها گرفته مي شود، عطوفت زدگي جامعه است. دليل آن هم روشن است، اين دليل را بايد در گرايشهاي نوين نسل كنوني يافت. نسلي كه به نظر مي رسد با تأمل در تاريخ كنوني و با اتكاء به آگاهي هاي نوين كه حاصل عصر ارتباطات است آشفته حالي و پريشان انديشي نسلهاي گذشته را ندارد.

 

برخي از اهالي انديشه باور دارند تا زماني كه در درون ما دگرگوني رخ ندهد، اميد بستن به دگرگوني هاي پايدار و اساسي در بيرون، بيهوده است. شما در اين باره چگونه مي انديشيد؟ به نظر شما روشنفكران ايراني تا چه اندازه نسبت به كارهاي منظم، درازمدت و هدفمند، اهتمام ورزيده اند؟

 

پرسش مورد نظر شما در واقع همان موضوعي است كه در آيه 11 سوره رعد هم مطرح شده:«خداوند آنچه را كه نزد قومي هست تغيير نمي دهد، مگر آنچه را در ضميرشان هست تغيير دهند.» اين انديشه در اوستا نيز به همين صورت مطرح شده كه اكنون عين آن را به خاطر ندارم. غرض اين كه اين انديشه از آغاز مورد تأييد بوده، يعني انسان توان دگرگون كردن محيط خويش را طبق خواست و ذوق خويش دارد. منتها به اين شرط كه اول خود را دگرگون كند. بنابراين تحول، حركتي است از درون به بيرون. هر تغييري كه انسان در پيرامونش براي نايل آمدن به اهدافش به وجود مي آورد سر در ضمير او دارد. در اينجا موضوع پيوند انسان با محيط و رابطه اش با جهان پيرامون بسيار درخور توجه است. به اين ترتيب نقش روشنفكر را به خوبي مي توان در تصور آورد، به اين معنا كه روشنفكر هر چه از آگاهي هاي بيشتر برخوردار باشد و بيشتر تحول پذيرفته باشد، محيط خود را متحول تر مي سازد. سرزمينهاي بيشتر تحول يافته داراي متفكراني برتر بوده اند. وقتي مي توان جامعه و محيط را تغيير داد كه اول نسبت به آن شناخت حاصل شود. شناخت هم حاصل آگاهي است و آگاهي با تغيير همراه است. آنچه ساكن و بدون تغيير است تحول نمي پذيرد. اساس تحول بر تغيير است. بنابراين روشنفكر كسي است كه در خود تغيير به وجود مي آورد و هميشه بر يك حال نيست. از اين روست كه دگرانديشي از ويژگي هاي روشنفكري است؛ اقبال مي گويد:

به هر زمانه اگر چشم تو نكو نگرد

طريق ميكده و شيوه مغان دگر است

 

اين همان انديشه اي است كه سهراب سپهري هم به صورتي ديگر بيان داشته است:

چشمها را بايد شست

جور ديگر بايد ديد

 

از آغاز جريان نوين روشنفكري چهره هايي سر بر آوردند مثل آخوندزاده، ميرزا ملكم خان، طالبوف، ميرزا حسين خان سپهسالار و همين طور تقي زاده كه آنها را بايد به معناي واقعي و بي هيچ تفسير و تعبيري دگرانديش دانست كه متأسفانه تحقيق منصفانه اي در موردشان هنوز به درستي صورت نگرفته است. در نسلهاي بعدي هم روشنفكران دگرانديش كم نداشته ايم كه بي گمان انديشه اي را دنبال مي كردند و در پي هدفي بوده اند كه به نظرشان مي توانست عاملي براي انسجام و پيشرفت جامعه باشد. ولي در جريان روشنفكري ايران به طور كلي يك انديشه غلبه داشته است و آن اين كه نگاه شان به دنياي غرب معطوف بوده است و در گفتار و نوشتارشان به ديدگاه هاي انديشه غربي بسيار استناد كرده اند. به نظرم دليل اش روشن است. آيا ما هرگز از خود پرسيده ايم كه واقعا" در شرق خبري هست؟ در شرق تنها انديشه هاي مكتوب ترجمه نمي شود. انديشه هاي عملي هم در قالب صنايع مختلف برگردان مي شود منتها با مارك ملي. عجيب اينكه در اين مورد ايرادي نمي بينيم و تقليد را تجويز مي كنيم. ولي حقيقت اين است كه در هر دو زمينه چه ذهني و چه عيني مقلد فرهنگ غرب شده ايم، بي آن كه در پي آن باشيم تا علت پيشرفت غرب را دريابيم. اشكال بزرگ روشنفكران ما در اين است كه طريق «چه بايد كرد» را نشان نمي دهند و برنامه هايي منظم، الگوهايي سازنده و هدفمند را ارائه نمي كنند. غالب روشنفكران ما سخنوران عاري از ابتكارند. طالب روشهاي سازنده و خلاق اند ولي آن روش را نشان نمي دهند. روشنفكر انسان آگاهي است كه با جامعه خويش همدرد است و مي خواهد از آگاهي خويش مرهمي براي آن درد بسازد، مرهم نيز وقتي معنا پيدا مي كند كه به كار مردم بيايد. مرهم فكري بسياري از روشنفكران ما درد جامعه شان را درمان نكرده و اين حقيقتي است كه كسي نمي تواند آن را انكار كند. جامعه بدون درد وجود ندارد. منتها ميزانش فرق مي كند. اگر بر فرض محال جامعه بدون درد وجود داشته باشد، جهان بدون درد وجود ندارد، بسياري از روشنفكران مثل جمال الدين اسدآبادي و ژان پل سارتر و راسل براي جوامعي غير از جامعه خود نيز مبارزه كرده اند و روشهاي زندگي را نمايانده اند. روشنفكر به معناي واقعي كسي است كه به جامعه خود و همه جوامع بينديشد، نه اينكه براي انديشيدن بينديشد، آگاهي را بايد براي آگاهانيدن بخواهد. بنابراين روشنفكر اهميت خود را از مردم و محيط مي يابد و بدون آنان معنايي ندارد. هر نفسي يا آدمي در كشاكش با محيط آبديده و آگاه تر مي شود. روشنفكري كه با مردم نياميزد، مي شود صوفي يا زاهد خلوت نشيني كه به قول حافظ از همه بيگانه مي شود و از سر پيمان يا تعهدي كه به عنوان انسان آگاه بدان پاي بند است مي گذرد و بر سر پيمانه عافيت طلبي مي شود، يعني كسي كه فقط به احوال خودش نظر دارد، حال آن كه چون و چرا در ارزشهاي موجود و ارائه آن به مردم از ويژگي هاي روشنفكري است. روشنفكر تعريفي واحد و شامل دارد و قابل انشعاب نيست. وقتي چيزي تقسيم مي شود يعني با بخش ديگر خود از يك اصل است. براي روشنفكر هم هر نوع قبائي بپوشانند در روشنفكر بودنش بحثي نيست. برخي براي آن كه شيوه تفكر خود را در باب  روشنفكري توجيه كنند آن را به شاخه هاي مختلف تقسيم مي كنند و البته براي هر يك هم ايراداتي بر مي شمارند تا نتيجه بگيرند كه بهترين نوع روشنفكري طريقي است كه آنان دنبال مي كنند، ولي نمي دانند، يا مي دانند و تجاهل مي كنند كه اساس روشنفكري بر احترام به همه عقايد است. نفي تفكرات ديگران يعني مميزي و سانسور، يعني نفي دموكراسي. آن كس كه تيغ سانسور را مجاز مي شمارد قطعا" با دموكراسي ميانه اي ندارد و آن كس كه دموكراسي را در قالب خاصي محدود مي كند، يعني محدودنگر است و قطعا" نگاه وي به جريان روشنفكري نيز تنگ نظرانه است، در اين صورت معناي روشنفكري از دست مي رود. زيرا روشنفكر در يك معناي كلي به همه موضوعات در ارتباط با جامعه خود و جامعه جهاني مي نگرد.

 

باز اگر بخواهم به يك مشكل ديگر در جامعه ايران و بويژه در ميان اهالي فرهنگ، انديشه و... اشاره كنم اين است كه ما از يك جامعه گفت و گويي فاصله داريم. كمتر كسي را مي توان يافت كه «گفت و گو» را يك راهكار براي برون رفت از مشكل ها و مسائل جامعه نداند، كمتر كسي را مي توان يافت كه نقد را در بالندگي و پيشرفت جامعه موثر نداند، همگان هم از نقد خود (چه كتاب شان، چه مقاله شان و...) استقبال مي كنند اما وقتي در عمل موضوع را بررسي كنيم وضعيت خوشايندي را نمي بينيم. در گفت و گو تمام تلاش خودمان را براي كوبيدن طرف مقابل و اثبات راي و سخن خويش به كار مي بنديم، نمي دانم شايد به اين خاطر است كه خود را حقيقت مطلق مي پنداريم، در حالي كه قدم نخست در «گفت و گو» شنيدن سخن ديگري است. مي خواستم شما اين مساله را ارزيابي كنيد و اينكه آيا در پس چنين مشكلي مي توان، ريشه ها و علل تاريخي را نيز سراغ گرفت؟

 

در كار روشنفكري مني و مائي و تافته جدابافته بودن يا به قول شما «خود را كاملا" بر حق دانستن» وجود ندارد. اگر كسي جز اين بينديشد قطعا" با اصل گفت و گو يا به عبارت ديگر با تفهيم و تفاهم بيگانه است، حال آن كه به قول عطار غنچه انديشه با گفت و گو شكفته مي شود:

گر نبودي در جهان امكان گفت

كي توانستي گل معنا شكفت

 

اين مسأله فرهنگي يعني بي رونقي بازار گفت و گو بي گمان ريشه و علت تاريخي دارد. يعني جامعه ما بيشتر عادت به شنيدن دارد تا گفت و گو كه البته در اين مورد ملاحسين واعظ كاشفي صاحب روضة الشهداء نقش عمده اي دارد، و شنيدن هم بيشتر به مفهوم اطاعت پذيري است. در طول تاريخ، هر حكومتي كه اختيار مردم را به دست گرفته كشور را با خودكامگي اداره كرده، در همين دو قرن اخير كه مورد گفت و گوي ماست جز در زمانهايي كوتاه، چيزي به نام آزادي بيان وجود نداشته است. اين آزادي نه تنها از سوي دولتمردان خودكامه، نفي شده، بلكه برخي از اذهان قشري آن را «كلمه قبيحه» مي دانستند. پادشاهان قاجار تقاضاي حق طلبانه مردم را «فضولي» مي خواندند. وقتي چنين تفكري بر جامعه اي حاكم مي شود طبيعتا" شكوفايي انديشه از بين مي رود، به خصوص اگر آن جامعه به سلاح فرهنگ نيز مجهز نباشد. نتيجه چنين نگاهي آن شد كه ارزش گفت و گو يعني برخورد افكار  و تفهيم و تفاهم از دست رفت. آنچه اكنون از گفت و گو در جامعه كنوني ما وجود دارد ساختاري است بي محتوا. علت اين امر هم در فقدان الگوهاست. اين الگوها بايد در رسانه هاي گروهي با حضور اهل انديشه و صاحب نظر ارائه شود كه متأسفانه تحقق نمي پذيرد، يا اگر مي پذيرد حد و مرز آن چندان محدود است كه فايده اي عايد جامعه نمي شود. وقتي گفت و گو كننده، خود با فرهنگ و مدنيت ميانه اي ندارد و سخيف ترين و نازل ترين واژگان و مفاهيم را در نوشتارها و گفتارهاي خود به كار مي گيرد، چگونه مي تواند الگويي باشد براي نسلي كه مخاطب اوست. آنچه در يك گفت و گو اصل است اين است كه منطق و آگاهي بر آن حاكم باشد تا گفت و گو معنا پيدا كند. در اين صورت است كه غبار مشكلات و تنشها فرو مي نشيند و آنگاه مي توان با چشم دل راه حل معضلات فردي و اجتماعي را در فضائي صميمي پيدا كرد. در هر تفكري نقاط مثبت و منفي وجود دارد، بشر هم طوري آفريده شده كه كمتر حاضر است به ايرادات خود اقرار كند و اعلام نمايد كه دوغ من ترش است. به خصوص تجربه تاريخي نشان داده كه دولتمردان به هيچ روي چنين نيستند، يعني پس از خطاهاي آشكار و به اثبات رسيده هم اعتراف نمي كنند كه:«ببخشيد بنده اين كاره نبودم.» بنابراين، نقايص حوزه فعاليت خود را به نوعي توجيه مي كنند. حال آن كه اگر امكان گفت و گو يا به عبارت ديگر تضارب آراء آزاد در جامعه وجود داشته باشد پيش از آن كه دست به كاري بزنند كه غصه سر آيد، سره از ناسره شناخته مي شود. گفت و گوي آگاهانه چه فردي و چه اجتماعي در واقع غربالي است كه پوست را از مغز جدا مي كند. ترديدي نيست كه در هر جامعه اي تفاوت آراء وجود دارد، ولي اين امر در جوامع بسته تبديل به تنشهاي فردي و اجتماعي مي شود، حال آن كه در جوامع پيشرفته و فرهيخته عاملي است براي فهم بيشتر زندگي. زيرا در گفت و گوهاي آگاهانه آنچه هدف گفت و گو كنندگان است رسيدن به حقيقت است. هيچيك از دو طرف قصد محكوم كردن يا به قول شما كوبيدن طرف مقابل را ندارد تا آنچه خود مي پسندد را به كرسي بنشاند. چنين گفت و گوهايي البته سازنده نيست و به تعبير حافظ عربده اي است براي مرعوب كردن ديگران و تحكم به آنان كه جهان را چنان بنگر كه من مجاز مي شمارم، كه اين به واقع در دنياي امروز جان گداز است:

گفت و گو هاست در اين راه كه جان بگدازد

هر كسي عربده ي اين كه مبين، آن كه مپرس