روزنامه شرق 2 بهمن 1392


سونات پاییزی و دلتنگی در حضور «دیگری»

زیر آوارِ کلمات

 

ویکتور: شاید بزرگ‌شدن یعنی اینکه دیگر از چیزی تعجب نکنی.

ایوا: وقتی با آن پیپ کهنه‌ات آنجا می‌نشینی چقدر عاقل به نظر می‌آیی. تو کاملاً رشد کرده‌ای و بزرگ شده‌ای. من مطمئنم.

ویکتور: خودم که این طور فکر نمی‌کنم. من هر روز از چیزی تعجب می‌کنم.

ایوا: از چه چیزی؟

ویکتور: مثلاً از تو. بعلاوه، من عجیب‌ترین رویاها و امیدها را در سر دارم و البته نوعی دلتنگی.

ایوا: دلتنگی؟

ویکتور: دلتنگی برای تو.

هنگامی که دیالوگ‌های شارلوت (اینگرد برگمان) و ایوا (لیو اولمان) در پرداختن به گذشته‌ و واکاوی رفتارهایی که نسبت به هم داشته‌اند به اوج و به نقطه‌ای می‌رسد که شاید داوری را هم آسان می‌کند، پرسش‌های شارلوت از ایوا درباره اینکه او پدربزرگ و مادربزرگش را تا چه اندازه می‌شناخته، اهمیت دیالوگ‌های رد و بدل شده و ظرافت آنها را مشخص‌تر می‌کند. شارلوت که از قدرت مواجهه با خویش و نشستن در مقابل خود برخوردار نیست، در یک مکث کوتاه، و به اندازه یک جرقه، به خودش مجال داده و قدری صادقانه در مقابل خود می‌نشیند:«پدر و مادر ریاضی‌دانان برجسته‌ای بودند. نسبت به علم‌شان و همین طور نسبت به همدیگر وسواس داشتند. آنها سلطه‌جو، غیرمسئول و باروحیه بودند. خیرخواه ما بودند اما خونگرمی و علاقه‌ای به ما نشان نمی‌دادند. یادم نمی‌آید که هیچ‌کدام‌شان من یا برادرانم را لمس کرده باشند، چه برای نوازش و چه برای تنبیه. در واقع من هیچ چیز راجع به عشق، مهربانی، تماس، صمیمیت و خونگرمی نمی‌دانستم. تنها از طریق موسیقی بود که می‌توانستم احساساتم را بروز بدهم. بعضی شب‌ها وقتی خوابم نمی‌برد به این فکر می‌افتم که شاید اصلاً زندگی نکرده‌ام... شاید بعضی‌ها استعداد بیشتری برای زندگی کردن دارند. شاید هم بعضی‌ها هرگز زندگی نمی‌کنند بلکه فقط وجود دارند» و اما شارلوت از چه زمانی به این مسائل اندیشیده بود؟ خودش می‌گوید سه سال پیش، زمانی که به بیماری سختی دچار و در بیمارستانی بستری شده و فکر می‌کرده زندگی‌اش رو به پایان است. پس در مواجهه با مرگ، توانسته بوده با خودش رو در رو شود. می‌دانیم که اگزیستانسیالیست‌ها بر این باورند که ما در «موقعیت‌های مرزی» می‌توانیم خودمان را خوب بشناسیم. در زندگی روزمره چنین مجالی وجود ندارد ولی در لحظه‌هایی مانند لحظه مرگ، با خودِ خودمان مواجه می‌شویم و واکاوی خود در چنین لحظه‌ها و موقعیت‌هایی ممکن‌تر به نظر می‌رسد. شارلوت وقتی در آن موقعیت یا در آن لبه قرار می‌گیرد، فرصت می‌یابد و فراتر از زیستِ عادی و روزمره‌اش (زیستی به ظاهر پرتحرک، خوش و هدفمند) با آنچه هست روبرو می‌شود.

اما نوعی بی‌مقصدی و شاید هم بی‌معنایی در زندگی‌اش موج می‌زند، برای همین مدام در دست‌وپازدنی بی‌حاصل بسر برده و برای گریز از واقعیت‌ها و آنچه در پیرامون‌اش جریان دارد، فرار را انتخاب می‌کند. از این آرزو به آن آرزو، از این دیار به آن دیار و از این یار به آن یار و سرانجام، در امتداد زیستِ حُزن‌آلودش، این بار هم ترتیبی می‌دهد تا زنگ تلفنی به صدا در‌آید بلکه از این وضعیت هم رهایی یابد! اما به نظر نمی‌آید راهی که انتخاب کرده به رهایی برسد، تکه‌تکه شدنی بی‌امان است در موقعیت‌هایی که خود را در آنها جا می‌گذارد.

شاید یکی از پرسش‌هایی که پس از تماشای فیلم «سونات پاییزی» و اندیشیدن به دیالوگ‌های میان شارلوت و ایوا به ذهن برسد این است که اگر به هر ترتیب خاطره خطاها از بین نرود و چیزی را هم نشود تغییر داد، نفرت، خشم و کینه چه دردی را دوا کرده و یا چه گره‌ای را می‌گشاید؟ اگر راهی برای امتداد «باهم‌بودن» و عشق‌ورزیدن وجود ندارد، متفربودن چه سود و حاصلی دارد؟ و سرانجام، نامه‌ آخر ایوا یک نشانه دارد: همدل‌بودن در دردی مشترک، و اگر زمانی شدت رنج‌هایش مجال اندیشیدن را از او گرفته بود، وجود و حضور هلنا موجب شد تا نزدیکی بیشتری با نیکی داشته باشد و قدرت بخشندگی و گذشت را بیابد.

شارلوت، ایوا را آن طور که خودش تشخیص می‌داده، می‌خواسته و ویکتور، چنان که هست. شارلوت بدون در نظرگرفتن خوشایند، علاقه و نظر ایوا به او محبت می‌کرده یعنی آنچه خودش دوست می‌داشته یا درست تشخیص می‌داده را برای ایوا مناسب و درست می‌پنداشته، و ایوا مجبور بوده لباس‌هایی را بپوشد که دوست نداشته، کتاب‌هایی را بخواند که علاقه‌ای به آنها نداشته (و بعد باید درباره آنها به بحث با مادرش هم می‌پرداخته) و همه چیز به نام دلسوزی و دوست‌داشتن انجام می‌شده تا جایی که ایوا می‌گوید:«یک لحظه جرأت نداشتم خودم باشم» و بنابراین اعتماد به نفس خود را کم کم از دست داده و به قیمت راضی نگه‌داشتن مادرش به صورت تدریجی از درون متلاشی شده و بارها از درون فرو می‌ریزد. تلاش‌های ساختگی‌ شارلوت برای «در کنار هم بودن» هیچ گاه نتوانسته ایوا را فریب بدهد هرچند ایوا برای ناامیدنکردن او هیچ گاه در گذشته این موضوع را به او نگفته بوده است! شارلوت در همه این سال‌ها، غرق در اجرا و ضبط سونات‌ها و کنسرتو پیانوها و... بوده و پس از سال‌ها و در این ملاقات کوتاه، وقتی کلمات رد و بدل می‌شوند تنها چون آواری سنگین، ژرفای ناملایمات را نشان ‌می‌دهند.

وقتی کلمات در بیان آنچه احساس می‌شود به درد نمی‌خورند و کارایی خود را از دست می‌دهند، حرف‌زدن به چه کار می‌آید؟ این از یک سو مسأله مادر و دختر و از یک سو مسأله ویکتور است، با این تفاوت که ویکتور برای ابراز دوستی به انتظار کلمات نشسته است و نگاه‌‌اش همچنان به «کنار پنجره گوشه اتاق» دوخته شده تا جاری‌شدن کلمات. نامه ایوا به مادرش را می‌خواند:«متوجه شده‌ام که با تو رفتار بدی کرده‌ام. به جای اینکه باعاطفه با تو طرف شوم با توقعاتم به سراغت آمدم. با تنفری تلخ که دیگر وجود ندارد به جانت افتادم. همه کارهایم اشتباه بود و می‌خواهم از تو پوزش بخواهم. روح هلنا خیلی از روح من بزرگتر است. من از تو چیزی می‌طلبیدم اما او به تو چیزی می‌داد... ناگهان به نظرم رسید که من می‌بایستی از تو مراقبت می‌کردم. گذشته‌ها گذشته... شاید دیگر خیلی دیر شده. اما من امیدوارم که این کشف من بیهوده نبوده باشد. بالاخره ترحمی هم وجود دارد. منظورم آن امکان بزرگی است که برای از همدیگر مراقبت‌کردن و به هم کمک‌کردن و عاطفه نشان‌دادن وجود دارد. دلم می‌خواهد بدانی که هرگز نخواهم گذاشت که از پیشم بروی یا از صحنه زندگی‌‌ام ناپدید شوی... نباید دیر شده باشد» کلمات جاری می‌شوند، نه کلماتی خاک‌گرفته و عباراتی توخالی، کلماتی که جایی برای همدلی، همدردی و مهمتر از همه بخشش، در میان ویرانه‌هایی غرق در غبار خاکستری زمان می‌گشایند.