تاریخِ سه قطره خون


به مناسبت 16 آذر 1332

تاریخِ سه قطره خون

محمد صادقی

 

دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در بررسی فضای ادبی-اجتماعی ایران پس از کودتای 28 مرداد یکی از درونمایه ها و تم های حاکم بر شعر این دوره را مسأله ستیز میان "امید" و "نومیدی" می داند. 1 به تعبیر وی، شاعران را در این دوره می توان به دو دسته تقسیم کرد. عده زیادی را می توان شاعران ناامید و مأیوس نام نهاد که پرچمدارشان مهدی اخوان ثالث است، و عده ای اندک شاعرانی بودند که تسلیم فضای یأس آلود آن روزگار نشدند و "تنفس دریای زنده را" پیوسته در درون شب می شنیدند که سیاوش کسرایی نمونه خوبی از آنها می باشد.

شعر "زمستان" سروده اخوان ثالث به عبارتی نمونه بارز یأس، سرخوردگی و پژمردگی میان مردم و بویژه روشنفکران جامعه است، که ائتلافِ سیاه (دربار، ارتش و دولت های انگلیس و آمریکا) در 28 مرداد، آرزوهای سپیدشان را برای ایرانی آزاد و آباد درنوردیده بود. در برابر شعری که حکایت از سرخوردگی شدید در میان مردم داشت و بازگوکننده رنج و اندوه شان بود، و می توان گفت، زبان حال بیشتر مردم بود، شعری هم بود که تسلیم وضعیت موجود نشده و یأس را بر نمی تابید. هرچند این صدا از متن جامعه به گوش نمی رسید و همچون لبخندی بر فراز شب های تیره، کم سو و بی رمق بود، اما به زودی فضای زمستانی جامعه را که آغشته از آهنگ موزون حُزن بود، دگرگون ساخت.

کودتای 28 مرداد، ضربه ای محکم بر پیکر جامعه ای نواخته بود که در آغاز راه بود، راه دشوار استقلال، آزادی و استقرار حاکمیت مردم، و در این راه پر پیچ و خم، به روزهای سپید چشم دوخته و دل بسته بود. سیزده ماه پس از قیام ملی 30 تیر 1331 که دکتر محمد مصدق توانسته بود در جبهه داخلی با فداکاری ها و جانفشانی های مردم و با اعلام رأی دیوان دادگستری بین المللی مبنی بر عدم صلاحیت دیوان در رسیدگی به شکایت انگلستان در مورد صنعت نفت ایران در جبهه جهانی پیروز گردد، چنان تنها ماند و در تنگنا قرار گرفت که پایان بندی اندوهگین دوره زمامداری اش برای همیشه همچون بغضی در گلوی تاریخ فشرده شد و شوک ناشی از آن، سال ها جامعه ایران را در خود فرو برد. اما کودتاگران و همراهانشان هیچ گاه و به هیچ وسیله ای نتوانستند از زیر بار این ننگ رها شوند. هرچند پس از کودتا، مقاومت هایی نشان داده شد اما فضای پژمرده جامعه همچنان دوام داشت تا سرانجام با شکل گیری گروه های سیاسی جدید، آرایش دیگری در فضای سیاسی و اجتماعی ایران رقم خورد و اعتراض ها به وضعیت موجود استمرار یافت و با درنیافتن وضعیت جامعه از سوی حکومت پهلوی و ادامه روش های سرکوبگرانه موج تازه ای با تکیه بر شیوه های غیرمسالمت آمیز سربرآورد. حکومت پهلوی نیز زمانی به عمق این ماجرا پی برد که به قول شاعر "هر صبح و هر سپیده، میدان تیر بود" و دیگر کار از کار گذشته بود.

...آخرین کشاکش درونی قدرت در زمان پهلوی دوم، با استعفای نخست وزیر وقت، دکتر علی امینی (27 تیر 1341) سرآغاز فصلی دیگر را در نظام شاهنشاهی ایران رقم زد، فصلی که با سرکوب مخالفان و تکیه بر نهاد امنیتی ساواک، و افزایش اختناق شناخته می شود و در حالی که استمرار فضای امنیتی و بستن پنجره ها و دریچه های سیاسی و اکتفا به پنجره های کاخ نیاوران، احساس کاذب ایمن بودن و اطمینان بخشی را در ذهن شاه و اطرافیان اش بوجود آورده بود، در نیمه دوم دهه چهل، با تجدیدنظر در چند و چون مبارزه، فضا به گونه ای رقم خورد که خواب خوش از چشمان محافظان استبداد برای همیشه ربوده شد و فضایی که در ستیز میان زمستانِ اخوان و آرش کمانگیرِ کسرایی، امتداد یافت سرانجام به صداهایی صریح تر منجر شد و شاعران نوپرداز، ترجيع ارغوانی واژه ها را به باد سحرگاهان سپردند تا پيغام آشنا به آشنا برسد:

"كاشفان چشمه

كاشفان فروتن شوكران

جويندگان شادي

در مجري آتشفشان ها

شعبده بازان لبخند

در شبكلاه درد

با جاپايي ژرف تر از شادي

در گذرگاه پرندگان.

در برابر تندر مي ايستند

خانه را روشن مي كنند،

و مي ميرند"

 

اگر در سیر تحولات پس از کودتا بیندیشیم در می یابیم، شاه که حکومت را به تمامی در دست گرفته و بر سرنوشت ملت مسلط گردیده بود، چنان عمل کرد که به مرور زمان، همه را بر علیه خود شوراند و مخالفان را بر ضد خود یکپارچه ساخت، و به عبارتی، خودش، در سقوط و سرنگونی اش نقش برجسته ای را ایفا کرد. او که می پنداشت (در گفت و گو با گاردین، 19 ژانویه 1974) همه با جان و دل پشت سرش هستند! در ادامه، و با گسترش موج اعتراض ها و نارضایتی ها، مجبور به ترک کشور شد و حکومت اش نیز سرنگون گردید. به نظر می آید، برای فهم دقیق آنچه در 16 آذر 1332 رخ داد، نمی توان بستر تاریخی این رخداد را نادیده انگاشت. بازخوانی 16 آذر منهای بازخوانی نهضت ملی ایران، کودتای 28 مرداد و شکل گیری نهضت مقاومت ملی چندان ممکن به نظر نمی رسد. در این باره روایت دکتر محمد علی اسلامی ندوشن در جلد چهارم کتاب "روزها" که به تازگی از پاریس به تهران بازگشته بوده است جای بسی اندیشیدن دارد:«چون برگشتم، تهران بعد از كودتا حالت بق داشت، در خود فرو رفته. بُهتی كه بر كشور حكمفرما شده بود، مردم را به اطاعت و انضباط فرا می خواند، ولی پنهان نمی ماند كه نوعی حالت كدورت و جرم گرفتگی بر روح مردم حاكم است. حالت رضا به قضا. من چون در دوران مصدق از ايران دور بودم، تجربه دست اول از آن نداشتم، ولی می شنيدم كه ايران سرزنده و پرهيجان بوده، ايرانی احساس می كرده كه بازيافت شخصيت كرده... انسان بر حسب ذات خود، میل دارد که ابراز شخصیت بکند، ولو تنگدست باشد، ولو گرسنه باشد. در زمان برگشت من که دو سال و چند ماه از 28 مرداد گذشته بود، من این احساس فروبستگی را در مردم می دیدم. حتی احساسی شبیه به شرمندگی و قصور، که چرا تن به کودتا داده بودند. آنان در زمان مصدق شاید بیش از حد احساسات به خرج داده بودند.»2

پس از کودتای 28 مرداد، فضل الله زاهدی نخست وزیر دولت کودتا، در نخستین گام فرمانداری نظامی را برای دستگیری و سرکوب اعضای نهضت ملی (وزیران و همکاران دولت مصدق، نمایندگان فراکسیون نهضت ملی، سران نیروی سوم و حزب ملت ایران همچون خلیل ملکی، داریوش فروهر و...) به کار گرفت. دادگاه های نمایشی برگزار و آزادیخواهان را به اعدام، زندان و تبعید محکوم کرد. ژنرال آیزنهاور نیز که کمک دولت آمریکا به دولت مصدق را "بی انصافی در حق مالیات دهندگان آمریکایی" می دانست، یک ماه پس از کودتای 28 مرداد و در پاسخ به درخواست کمک مالی از سوی زاهدی، با پرداخت 23400000 دلار کمک فنی موافقت کرد و چند روز بعد  نیز مبلغ 45 میلیون دلار کمک فوری و ضروری در اختیار دولت کودتا قرار داد.3

با شکل گیری وضعیت جدید، برخی از یاران مصدق تشکیلاتی را با نام "نهضت مقاومت ملی" پایه گذاری کرده و کوشیدند با تکیه بر سه اصل (1.ادامه نهضت ملی و اعاده استقلال و حکومت ملی 2.مبارزه با هرگونه استعمار خارجی 3.مبارزه علیه حکومت های دست نشانده خارجی و عمال فاسد) نیروهای پراکنده ملی را جمع کرده و در برابر دولت کودتا ایستاده و تبلیغات کودتاچیان را بی اثر سازند. مهندس عزت الله سحابی درباره تشکیل نشست های نهضت مقاومت ملی و برگزاری تظاهرات به منظور مقابله با دولت زاهدی می گوید:«اواخر شهریور و اوایل مهر بود که جلساتی در منزل پدر من تشکیل می شد و آنجا فهمیدیم که این جلسات مربوط به کمیته نهضت مقاومت است... آنهایی که الان من خوب یادم هست، آقای زنجانی، پدر من و مهندس بازرگان بودند. همچنین مرحوم رحیم عطایی و حاج راسخ افشار بود که از تجار بازار بود. حاج غلامحسین اتفاق که او هم از تجار بازار بود اما او مرتب در جلسات شرکت نمی کرد ولی در تأمین مخارج مالی سهیم بود و مرحوم عباس رادنیا و شاپور بختیار و همچنین از حزب ایران گاه گاهی آقای گیتی بین می آمد. مهندس حسیبی آن موقع فراری و مخفی بود... جلسات مربوط به نهضت مقاومت را که در منزل ما معمولاً برگزار می شد توسط این اشخاص تشکیل می شد. برای بیستم مهرماه نهضت مقاومت اعلام کرد که یک اعتصاب عمومی را برنامه ریزی کرده است. اعتصاب در اعتراض به برنامه های دولت کودتا بود و قرار بود بازار و مدارس و دانشکده ها تعطیل شود... به دلیل عدم موفقیت کامل اعتصاب، قرار شد اعتصاب دیگری در 21 آبان انجام شود. این موضوع مصادف با ورود دنیس رایت به عنوان اولین کاردار سفارت انگلیس بعد از کودتا بود... اعتصاب 21 آبان که مرکز فعالیت های آن انجمن های اسلامی دانشجویان بود خیلی سر و صدا کرد و با موفقیت همراه بود.»4

نخستین مقاومت در 16 مهر 1332 و در اعتراض به محاکمه مصدق، شایگان و رضوی شکل می گیرد. بازار، مدرسه ها و دانشگاه در تهران تعطیل می شود و برای نخستین بار بعد از کودتا جمعیتی از مردم و دانشجویان به خیابان ها می آیند که به درگیری هایی می انجامد و عده ای دستگیر و مجروح می شوند. در 21 مهر هم این اعتراض باز تکرار می شود با وجودی که به دلیل اخلالگری حزب توده کارخانه ها تعطیل نمی شوند و رانندگان اتوبوس ها دست از کار نمی کشند جمعیت قابل توجهی از مسیرهای مختلف به حرکت در می آید که بخش مهمی از این حرکت اعتراضی با هدایت دانشجویان دانشگاه انجام می پذیرد و و با درگیری های شدیدی پایان می گیرد. دولت زاهدی هم نسبت به اعتراض های خیابانی 21 آبان واکنش تندی نشان داده و شماری از دانشجویان، دانش آموزان، کارگران و... را بازداشت و به پادگان های نظامی (جی و مهرآباد) منتقل می کند و عده ای را هم به جزیره خارک تبعید می کند.

آیت الله سید رضا زنجانی نیز یکی از پایه گذاران نهضت مقاومت ملی است که در برابر دولت زاهدی ایستادگی کرده و برای اعتراض به وضعیت موجود شجاعانه پا به میدان می گذارد و به تعبیر خودش "48 ساعت بعد از کودتای 28 مرداد" این مقاومت را آغاز می کند. وی در آن دوران بسیار فعال بوده و چنانچه در گفت و گو با روزنامه اطلاعات 5 ابراز می دارد؛ برای نمونه در 20 آبان دستور تعطیلی بازار را می دهد که با موفقیت انجام می پذیرد به همین دلیل دولت واکنش بسیار شدیدی نشان داده و در چند نقطه سقف بازار را خراب می کنند که به ایجاد وحشت میان بازاری ها می انجامد.

اما با وجود برخوردهای خشن از سوی دولت زاهدی و فرمانداری نظامی وقت، اعتراض ها کاهش نمی یابد تا اینکه روز 16 آذر فرا می رسد. مهندس مهدی بازرگان که خود از اعضای نهضت مقاومت ملی به شمار می آید درباره 16 آذر می گوید:«تظاهرات 16 آذر بسیار گسترده تر، پر سر و صدا و تکان دهنده بود، برخورد نیروهای انتظامی و امنیتی با دانشجویان در محوطه دانشگاه در آن روز با تدارکات طرفین صورت گرفت و برخلاف برخوردهای پیش که بیشتر افراد پلیس به مأموریت متفرق کردن دانشجویان به اطراف دانشگاه اعزام می شدند و با آنها درگیری پیدا می کردند، این دفعه نظامیان و سربازان با تدارک قبلی به مأموریت اشغال دانشگاه و سرکوب شدید دانشجویان فرستاده شده بودند، تصور می کنم قصد دولت این بود که با وارد ساختن یک ضربه شدید و کوبنده، از مشکل دانشگاه که به صورت یک پایگاه ضد رژیم درآمده بود، خود را خلاص کند. تفصیل قضیه از این قرار است؛ تظاهرات دانشجویان در اعتراض به تجدید روابط دولت با انگلیس و نیز اعتراض به ورود ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور آمریکا به ایران، از روز شنبه 14 آذر با ایراد سخنرانی در کلاس ها شروع شد. عصر آن روز در دانشکده حقوق، علوم، دندانپزشکی، فنی و دانشکده های داروسازی و پزشکی تظاهرات پرشوری انجام پذیرفت. روز دوشنبه 16 آذر، عده زیادی از افراد نظامی وارد محوطه دانشگاه شدند. دانشجویان به کلاس های خود رفته بودند و تظاهرات می کردند، ساعتی بعد زنگ دانشکده به صدا درآمد و دانشجویان از کلاس های خود خارج شده به طرف سرسراها و طبقات همکف رفتند. برخورد بین دانشجویان و سربازان از دانشکده فنی که مرکز عمده فعالیت های دانشگاه بود شروع شد، به همین دلیل دستگاه قصد داشت با سرکوب دانشجویان این دانشکده زهرچشم خود را نشان دهد و دیگر دانشجویان دانشکده ها را سرجایشان بنشاند.»6

همچنین وی در کتاب «شصت سال خدمت و مقاومت» برای نشان دادن صحنه اصلی برخوردهای روز 16 آذر روایت یکی از شاگردان خود –مهندس عباس امیرانتظام- در دانشکده فنی را نیز آورده که خواندنی است:«آن روز صبح، با شنیدن صدای زنگ دانشکده از کلاس ها خارج شدیم و به طرف سرسرا و طبقه همکف رفتیم. آقای مهندس عبدالحسین خلیلی که در آن زمان ریاست دانشکده فنی را داشتند، وسط سرسرا، در مقابل پله ها ایستاده بودند، من به طرف ایشان رفتم و دلیل زنگ غیرعادی را سوال کردم. ایشان گفتند "این ممکلت به وجود شما و تحصیلات شما احتیاج ندارد. به منزل هایتان بروید" ما از پله ها سرازیر شدیم و به سرسرای طبقه همکف، که دانشجویان آن طبقه در آن جمع شده بودند، رسیدیدم. من متوجه شدم تعدادی سرباز، در حدود 20 نفر، در ضلع شمالی سرسرا، نزدیک دیوار موضع گرفته اند و جلوی راهروی شمالی و راهروهای ورودی به آزمایشگاه جنوبی و کارگاه های نجاری را بسته اند. از دانشجویانی که کلاس هایشان در طبقه همکف بود، دلیل ورود سربازان را به آنجا پرسیدم، گفتند "در وسط درس، در کلاس عمومی، که آقای دکتر شمسی مشغول تدریس بودند، چند نفر سرباز، همراه فرمانده خودشان، بدون اجازه و رعایت احترام کلاس درس، با اسلحه وارد کلاس شده و چند نفر از دانشجویان با اشاره انگشت از روی صندلی های خود بیرون آورده و به بهانه اینکه این افراد قبل از ورود به ساختمان دانشکده، سربازان را مسخره کرده اند، با خود می برند. آقای دکتر شمسی موضوع را به اطلاع ریاست دانشکده می رساند و آقای مهندس خلیلی، دستور زدن زنگ و تعطیل دانشکده را می دهند. در آن روز تعداد دانشجویان دانشکده فنی 400 نفر بود. همگی ما، در سرسرای طبقه همکف جمع شده بودیم سرسرای همکف دانشکده دارای شش ستون مربعی شکل بود. من بین در ورودی دانشکده در ضلع شرقی و ستون ها ایستاده بودم. در این موقع یکی از دانشجویان شعار "مرگ بر شاه" داد، همه ما این شعار را با صدای بلند تکرار کردیم. سربازانی که در دو ضلع شمالی و جنوبی سرسرا مستقر بودند، با مسلسل های خود، چند رگبار به سقف شلیک کردند. دانشجویان که به دام افتاده بودند با شتاب به طرف سه محل خروجی، یکی به طرف کتابخانه، عده ای به طرف راهروهای زیرزمین در ضلع غربی سرسرا و عده ای هم به سمت در خروجی در ضلع شرقی هجوم بردند. من که به در خروجی نزدیک تر بودم، همراه سایرین از در سرسرا خارج شدیم و به طرف استخر دویدیم و در پشت دیوارهای سنگی اطراف استخر قرار گرفتیم. کسانی که در سرسرا و روی پله های بین طبقه همکف و اول باقی مانده بودند و نتوانستند از سرسرا خارج شوند، چهار نفر بودند: مصطفی بزرگ نیا، شریعت رضوی، احمد قندچی و محمود محمودی، که دانشجوی دانشکده افسری بود و در دانشکده فنی درس می خواند. سه نفر اول، خودشان را در پشت ستون ها پنهان کرده بودند، محمود محمودی با لباس نظامی روی پله مشرف به دیوار قرار داشت. محمودی، شرح واقعه را بعداً به این شکل برای ما تعریف کرد: سربازان پس از خروح همه دانشجویان به سه نفری که در پشت ستون ها پنهان شده بودند دستور می دهند از آنجا خارج شوند، آنها هم در حالی که دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند، خارج می شوند. محمودی که ناظر جریان بوده و همچنان روی پله ها متوقف مانده بود گفت "سربازان بدون هیچ برخوردی با آن سه نفر، آنها را به رگبار مسلسل بستند، به طوری که بدن آنها پاره پاره شد." بنابراین هیچ درگیری و یا گلاویزشدن با سربازان مطرح نبوده و اتهام توهین و مسخره کردن سربازان از سوی دانشجویان، یک اتهام واهی بود و این عمل وحشیانه در دانشکده ما برای نشان دادن سبعیت رژیم کودتا و ساکت کردن دانشگاه تهران انجام گرفت.»7

در پی این اقدام جنایت آمیز، روز 16 آذر با ریخته شدن خون سه دانشجو در دانشکده فنی دانشگاه تهران، و چنانچه مشهور است به ابتکار کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور "روز دانشجو" خوانده شد و هر سال و با وجود فشارهای حکومت شاه، دانشجویان یاد و خاطره کشته شدگان را گرامی داشته و کلاس های خود را تعطیل کرده و نسبت به این موضوع حساسیت فراوانی از خود نشان می دادند. برای نمونه یکی از دانشجویان دانشکده فنی در اشاره به آن دوران و 16 آذر خاطره ای نقل می کند که اهمیت این موضوع را نزد دانشجویان و استادان دانشگاه برجسته می سازد:«هر سال و در سالروز 16 آذر دانشکده فنی دانشگاه تهران در هر شرایطی تعطیل می گردید حتی اگر به زندانی شدن چند نفر هم می انجامید. بعضی از دانشکده ها نیز با این اقدام همراهی می کردند. رسم این بود که ساعت 8 صبح در محلی که تیراندازی شده بود، دانشجویی می ایستاد و اعلام می کرد که امروز و به مناسبت شهادت دانشجویان به کلاس نخواهیم رفت و کلاس ها را تعطیل خواهیم کرد. یادم هست یک سال، 16 آذر همزمان با روز جمعه شد. جمعه هم در دانشگاه خبری نبود و دانشجویان هم نبودند. مهندس بازرگان روز شنبه (فردای 16 آذر) که به کلاس درس آمد، اعلام کرد؛ چون دیروز 16 آذر بود و ما نتوانستیم دانشکده را تعطیل کنیم، و حفظ احترام این روز بسیار ضروری است من امروز درس را تعطیل می کنم. در آن زمان این اقدام، اقدام شجاعانه ای بود»8 با نگاه به این سیر تاریخی می توان نتیجه گرفت که 16 آذر نقطه عطفی در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه و جنبش دانشجویی ایران است که ماهیت جنبش را هم به لحاظ استراتژیک و هم به لحاظ تاکتیکی متحول کرد. این سند تاریخی، همواره پس از 16 آذر بازنگری شده و مرحله به مرحله در جنبش های اجتماعی ایران از آن بهره گرفته شده است. به نظر می رسد بهره گیری از این سند تاریخی اگرچه جنبه های گوناگونی داشته اما دو شعار اصلی "استقلال" و "آزادی" که تا بهمن 1357 به طور همه جانبه شعار مردم ایران شد از 16 آذر و رخدادهای پس از آن، برآمده است.

 

 

 

پی نوشت ها:

1.شفیعی کدکنی، محمد رضا، تاریخ ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت، تهران، سخن، 1380، ص 63

2. اسلامی ندوشن، محمد علی، روزها (جلد چهارم) تهران، یزدان، 1391، ص 19

3. نجاتی، غلامرضا، جنبش ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332، تهران، شرکت سهامی انتشار، 1387 (چاپ هشتم) ص 279

4. سحابی، عزت الله، ناگفته های انقلاب و مباحث بنیادین ملی، تهران، گام نو، 1379، صص 100-98

5. روزنامه اطلاعات، 13 اسفند 1357، شماره 15799، گفت و گو با آیت الله سید رضا زنجانی

6. بازرگان، مهدی، شصت سال خدمت و مقاومت، (خاطرات مهندس مهدی بازرگان در گفت و گو با سرهنگ غلامرضا نجاتی) تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، 1377، صص 315-314

7. پیشین، صص 316-315

8. برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به گفت و گوی نگارنده با هاشم صباغیان:

مجله اندیشه پویا-شماره سوم، شهریور و مهر 1391

 

 

فرشته ها اثر میلان کوندرا


نگاهی به داستان «فرشته ها» اثر میلان کوندرا

بازخوانیِ بهار پراگ

محمد صادقی

 

میلان کوندرا در گفت و گویی خواندنی با یان مک ایوان (Ian McEwan) درباره چرایی و چگونگیِ مهاجرت اش به فرانسه می گوید:«در سال 1968 کسانی که خواستند مهاجرت کنند فوراً این کار را کردند. در آن هنگام من در زمره کسانی بودم که نمی خواستیم برویم، دقیقاً به این دلیل که فکر می کردم نویسنده نمی تواند در جایی جز سرزمین مادری اش زندگی کند. پس از اشغال، هفت سال آزگار در چکسلواکی ماندم. ابتدا هر آنچه اتفاق می افتاد، اگرچه غمبار، بسیار جالب هم بود. از سر گذراندن این تجربه، مخصوصاً برای یک نویسنده، مسحور کننده بود. کم کم، نه تنها بسیار غمبار، بلکه سترون نیز شد و به تدریج به نظر می رسید که دیگر کافی است. حتی در سطح عملی، دیگر امکان ماندن نبود. کار از کار گذشته بود. شغلم را در دانشگاه از دست داده بودم. حقوقم را از دست داده بودم. دیگر نمی توانستم چیزی منتشر کنم. از این رو راه دیگری نبود تا بتوانم از آن طریق معاشم را تأمین کنم. مبلغی پول ذخیره کرده بودم، از این جهت توانستیم مدتی دوام بیاوریم. همسرم به تدریس زبان انگلیسی پرداخت، اما چون اجازه تدریس نداشت، مجبور بود این کار را در خفا انجام دهد. با خبر شدم که می توانم مهاجرت کنم. جایزه مدیسی را برای کتاب "زندگی جای دیگری است" به من داده بودند و با کمال تعجب دیدم مقامات گذرنامه ام را، که قبلاً مصادره کرده بودند، به من پس دادند و اجازه دادند برای دریافت پول جایزه به پاریس بروم. آنگاه متوجه شدیم که رژیم با رفتن نویسندگان مخالفتی ندارد و در واقع بی سر و صدا آن را تشویق می کند. آن موقع به فکر مهاجرت افتادم. اندکی بعد از من دعوت شد که به مدت دو سال در دانشگاه "رن" تدریس کنم...» 1

میلان کوندرا در این گفت و گو ابراز می دارد که برداشت سیاسی از کتاب هایش، او را می رنجانده زیرا به نظرش برداشت سیاسی موجب می شود بخش های مهمی که در نظر داشته نادیده گرفته شود و شاید حق با او باشد که باور دارد، رمان می تواند چیزی را بگوید که آن را به هیچ شیوه دیگری نمی توان گفت:«رمان نویسان نیامده اند تا استالینیسم را بکوبند، چون سولژینتسین می تواند با اعلامیه های خود این کار را بکند. اما رمان تنها وسیله ای است که با آن می توان وجود انسانی را با تمام جنبه هایش تشریح کرد، نشان داد، تحلیل کرد و پوست کند. من هیچ فعالیت دیگر روشنفکری را نمی شناسم که بتواند کار رمان را بکند. حتی فلسفه وجودی هم نمی تواند. زیرا رمان در ارتباط با همه نظام های فکری نوعی شکاکیت ذاتی دارد. هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز می شود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است.» با این وجود به نظر می رسد فهم آثار وی بدون فهم آنچه به بهار پراگ و سپس اشغال کشورش انجامید، ممکن نیست.

مسأله اساسی در فهم و درک آنچه به بهار پراگ منجر شد را باید در پیوند میان آزادی و عدالت (سوسیالیسم) جستجو کرد و چکسلواکی به دلیل اینکه در این مسیر گام نهاد با مداخله نظامی شوروی و کشورهای همسو (پیمان ورشو) متوقف شد. تا قبل از دگرگونی های اجتماعی-سیاسی در چکسلواکی، آنتونین نووتنی (Antonin Novotny) با به کار بستن شیوه های استبدادی و ایجاد محدودیت در زمینه های گوناگون رکودی همه جانبه را پدید آورده بود که رکود اقتصادی بارزترین بخش از آن رکود به شمار می رفت. سوسیالیسم نووتنی، که بر اساس اندیشه های استالین شکل گرفته بود، پاسخ نگرفت، و ناکارآمدی اش مجال را برای به میدان آمدن الکساندر دوبچک (Alexander Dobcek) فراهم آورد و این از سوی شوروی خطرناک خوانده شد. دوبچک اگر از چهره انسانی سوسیالیسم سخن می گفت، در حقیقت، بر آزادی و دموکراسی پای می فشرد. از این رو در همکاری های اقتصادی، کشورهای غیرسوسیالیست را نفی نمی کرد و این بالاتر از سقف تحمل روس ها بود. در نظر داشته باشیم که رونق اقتصادی آلمان غربی، موجب شده بود تا آلمان شرقی و دیگر کشورهای کمونیستی به عبارتی احساس شرم کنند. اما سرانجام لشگرکشی نظامی روس ها و همراهانشان، شکوفه های بهاری را در پراگ پژمرده کرد و این اقدام ضدانسانی و سلطه جویانه همواره همچون لکه ننگی در اردوگاه چپ باقی ماند. اصلاحات اقتصادی، اعاده حیثیت از قربانیان سرکوب های سیاسی، آزادی مطبوعات و ایجاد فضای بحث و گفت و گو را می توان مهمترین برنامه های اصلاحی دوبچک در چکسلواکی برشمرد که با وجود روش و شیوه آرام و مسالمت جویانه وی، از سوی مسکو تحمل نشد. لئونید برژنف، پس از پایان دادن به بهار پراگ، در یک سخنرانی خاطر نشان ساخت که اتحاد جماهیر شوروی برای نجات سوسیالیسم و تقویت جامعه سوسیالیستی اگر لازم باشد در کشورهای سوسیالیست دخالت خواهد کرد و این سیاست دخالت در خارج به دکترین برژنف (Berzhnev Doctrine) مشهور شد و تا سال 1989 که میخائیل گورباچف آن را رد کرد، استمرار داشت. دکترین سیناترا (Sinatra Doctrine) 2 نیز پاسخی شوخ طبعانه به دکترین برژنف خوانده شد زیرا بر اساس رویکرد جدید گورباچف، ملت ها می توانستند راه خودشان را بروند. در میان برنامه های انسان مدارانه دوبچک، موضوع اعاده حیثیت ها جایگاه ویژه ای دارد. خودش می گوید مساله اعاده حیثیت ها بیش از همه به قلبم نزدیک بود و می کوشیدم به آن سرعت ببخشم، تاریخ نیز درستی این گفته را نشان می دهد. در سال 1968دو نمونه از اعدام های ننگین که سال ها قبل انجام گرفته بود پس از مرگ محکومان توسط دیوان عالی لغو شد. میلادا هوراکوا (Milada Horakova) 3 نماینده حزب سوسیالیست که به خیانت متهم شده بود تنها زنی بود که در تاریخ چکسلواکی به دلایل سیاسی اعدام شد. دیگری، زاویس کالاندرا (Zavis Kalandra) نویسنده و منتقد ادبی بود. همچنین اعضای تیم ملی هاکی روی یخ که در سال 1950 همگی به اتهام دروغین خیانت، دستگیر و زندانی شده بودند در ژوئن 1968 به طور کامل اعاده حیثیت شدند و چند روز قبل از تجاوز اشغالگران، در 19 اوت، چارچوب اداری و اجرایی اعاده حیثیت عمومی قضایی از همه قربانیان سرکوب استالینی از سوی وزارت کشور تدوین شد.

اما بهار پراگ که خواستار برچیدنِ نگرش های بسته و روش های ناسازگار با اصول دموکراسی، آزادی و حقوق بشر بود، تحمل نشد و با واکنش سریع و خشونت آمیز شوروی در زمستانی سرد فرو رفت. شب هنگام، زمانی که آنتوان تاتسکی (از دبیران کمیته مرکزی حزب کمونیست اسلواکی) با اتومبیل خود از "بانسکا بیستریکا" به "براتیسلاوا" باز می گشت، در خیابان های شهر با نورهای عجیب و سپس تانک ها، کامیون ها و سربازانی با اونیفورم های خارجی مواجه شد. اشغالگران از سوی جنوب، از مجارستان، رسیده بودند و تاتسکی با خود فکر می کرد که حتماً دارند فیلمبرداری می کنند، برای همین دور می زند، به خانه می رسد و به بستر می رود. پنج دقیقه بعد کسی تلفن می زند و به او می گوید:«روس ها اینجا هستند!» بی دلیل نیست که الکساندر دوبچک در خاطرات خویش 4 می گوید، در شرایط متمدنانه، قربانیان معمولاً انتظار راهزنی ندارند. زیرا او تا قبل از نیمه شب 21 اوت بر این باور بود که روابط درونی اردوگاه سوسیالیسم در اساس خود متمدنانه است!

میلان کوندرا، در آثار خویش نگاه عمیقی به رخدادهای چکسلواکی (قبل و بعد از سال 1968) دارد. در داستان «فرشته ها» از وضعیت دشواری می نویسد که پس از اشغال کشورش رخ می دهد. کار خود را از دست می دهد و هیچ کس نیز اجازه نداشته به وی کاری بسپارد! از دوستان جوانی می گوید که چون نام هایشان در لیست های روس ها نبوده، می توانستند به کار خویش در دفترهای مطبوعاتی، مدرسه ها و استودیوهای فیلمبرداری ادامه دهند و مجالی نیز برای او بگشایند:«این دوستان خوب جوان، که هرگز به آنان خیانت نخواهم کرد، نام های خود را تقدیم من کردند تا بتوانم، زیر پوشش آنان، نمایشنامه های رادیویی، تلویزیونی و تئاتری، مقاله، رپرتاژ و فیلمنامه بنویسم و از این رهگذر امور خود را بگذرانم.» 5 و تصویری نیز از دو دایره رقصان، یکی در بهار 1948 که کمونیست ها در کشورش پیروز شده بودند و دیگری در ژوئن 1950 و فردای به دار آویخته شدن میلادا هوراکووا ارائه می کند. در دایره اول، دست در دست یا بر شانه دانشجویان به رقص و پایکوبی می پرداخته و در دایره دوم، وقتی می بیند، پل الوار بی اعتنا به نامه آندره برتون (برتون در این نامه سرگشاده از الوار می خواهد تا برای نجات کالاندرا کاری انجام دهد) در دایره ای عظیم که پاریس، مسکو، ورشو، پراگ، صوفیه و همه کشورهای سوسیالیست جهان را در بر می گرفت، می رقصد و سرودِ شادی و برابری سر می دهد (برآنیم که معصومیت را/ با قدرتی بیانباریم که تاکنون/ نداشته ایم/ و ما هرگز تنها نخواهیم بود) جایی برای خود در آن دایره ها نمی بیند:«در خیابان های پراگ پرسه می زدم و پیرامون من حلقه هایی از چک های خندان می رقصیدند و می دانستم که به آنان تعلق ندارم، بلکه به کالاندرا تعلق دارم...» و همه این تصاویر را از پنجره آپارتمان کوچک اش در خیابان بارتولومیسکای در برابر چشم مخاطبان می گذارد:«وقتی از پنجره بزرگ اتاق خود در طبقه چهارم به بیرون نگاه می کردم، می توانستم گلدسته های قلعه پراگ را فراز پشت بام ها ببینم و اگر به پایین نگاه می کردم حیاط های اداره پلیس را می دیدم. در بالا تاریخ پرآوازه شاهان چک قرار داشت و در پایین تاریخ زندانیان پرآوازه. همه آنان از آن محل گذشته بودند، کالاندرا، هوراکووا، کلمنتیس، و دوستان من ...»

کوندرا در "فرشته ها" که آخرین فصل از کتاب "کلاه کلمنتیس" است، به عبارتی یک داستان-مقاله را در برابر ما می گذارد که دربردارنده خاطره ها، اعتراض ها و رنج های او و هموطنان اش در دوره ای حساس از تاریخ چکسلواکی و جهان است. دوره ای که با حرکت سنجیده و هوشمندانه دوبچک، همراهی مردم و بویژه روشنفکران، هنرمندان و... بهاری دلپذیر برای چکسلواکی به بار آورد و "پراگ" زودتر از "ورشو"، "صوفیه"، "بخارست" و... طعم خوش آزادی را (هرچند کوتاه) چشید زیرا مردم آن سرزمین بیش از دیگران به فرارسیدن روزهای سپید باور داشتند و با امید به زیستی آزاد راه می پیمودند.

 

 

 

پی نوشت ها:

1.کوندرا، میلان، کلاه کلمنتیس، ترجمه احمد میرعلایی، تهران، باغ نو، 1380، ص 11

2. اشاره به ترانه ای از فرانک سیناترا با نام My Way

3. میلادا هوراکوا، در 25 دسامبر 1901 در پراگ به دنیا آمد و در 27 ژوئن 1950 اعدام شد. او دانش آموخته دانشگاه چارلز بود و پس از فارغ التحصیلی در رشته حقوق در شورای شهر پراگ مشغول به کار شد و در همان سال به عضویت حزب سوسیالیست ملی درآمد. بعد از اشغال چکسلواکی توسط آلمان نازی در سال 1939 وارد نهضت مقاومت شد و در سال 1940 توسط گشتاپو بازداشت و ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم شد و به کمپ ترزین (Terezin Camp) منتقل گردید. بعد از آزادی در سال 1945 به پراگ بازگشت و فعالیت سیاسی خود را دوباره آغاز کرد و به پارلمان راه یافت و تا فوریه 1948 کار خود را ادامه داد اما به دلیل بسته شدن فضای سیاسی مجبور به استعفا شد و با وجودی که دوستان اش هشدار داده بودند که از کشور بگریزد، ماند و دست از فعالیت نکشید تا اینکه در 27 سپتامبر 1949 به اتهام توطئه بر ضد رژیم کمونیستی بازداشت گردید و زیر فشار شدیدی از سوی پلیس مخفی چکسلواکی قرار گرفت. دادگاه او و دوازده تن از همراهان اش، در 31 می 1950 آغاز شد و هرچند شرایط اش سخت تر می گردید در یک نبرد شجاعانه به دفاع از خود برخاست. در پایان، دادگاه او و سه تن دیگر را در 8 ژوئن 1950 به اعدام محکوم ساخت و هرچند افرادی همچون آلبرت اینشتین، وینستون چرچیل و... به این حکم اعتراض کردند، حکم از سوی رئیس جمهوری وقت چکسلواکی، کلمنت گوتوالد (Kelement Gottwald) نهایی و در 27 ژوئن 1950 در زندان پانکراک اجرا و هوراکوا به دار آویخته شد. وی در نامه ای به دختر شانزده ساله اش نوشت:«زمانی که تو می فهمی چیزی واقعیت است و عین عدالت، آن زمان است که خواهی توانست برای اش بمیری» اما روزگار چنین نماند و جایزه T.G.Masaryk که به افرادی تعلق می گیرد که در زمینه انسانی، دموکراسی و حقوق بشر نقش موثری دارند در سال 1991 و در زمان رئیس جمهوری وقت چکسلواکی به دکتر میلادا هوراکوا تعلق گرفت.

4. برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به:

دوبچک، الکساندر، در ناامیدی بسی امید است، ترجمه نازی عظیما، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز، 1377

5. کوندرا، میلان، کلاه کلمنتیس، ترجمه احمد میرعلایی، تهران، باغ نو، 1380، ص 106