توقف در مرز دیگری
15 آوریل 1980 سالروز درگذشت ژان پل سارتر
توقف در مرزِ «دیگری»
محمد صادقی
در فلسفه اگزیستانسیالیسم «طبیعت بشری» وجود ندارد، سخن از «وضعیت بشری» است؛ هیچ گونه طبیعت بشری که بتوان بر آن تکیه کرد، در کار نیست. این پندار، مقدمه ای برای دگرگون ساختن و تغییر در وضعیت های کنونی به شمار می رود، تا موجودی که «می اندیشد» و بودن «خود» را خارج از چنین مبنایی (می اندیشم پس هستم) معنا نمی کند، راهکارهای افکندن «طرح بودن خویش» را عملی سازد. اگر در آثار سارتر بیندیشیم، با نشان دادنِ انبوهی از پلشتی ها، بدی ها، زشتی ها و... روبرو می شویم و این همان موضوعی است که «فرانسوا موریاک» با انگشت نهادن بر آن مکتب سارتر را «اصالت کثافت» می خواند! و سارتر در پاسخ به این اظهارنظر، پنهان کردن بدی ها و پلشتی ها را به عبارتی، خلع سلاح بشر در برابر دشمنی خطرناک می داند که به نظر می رسد حق با اوست و موریاک، شاید دچار سوء تفاهم بوده است. به تعبیر مری وارنوک «سارتر توانایی فروغلتیدن در نحوه جادویی فهم چیزها را با توانایی تخیل پیوند می دهد» به وسیله ادبیات، بدی ها و تیرگی ها را نشان می دهد، آدمی را به نیرویی خارج از او امیدوار نمی کند (زیرا این امیدواری نتیجه ای جز رخوت در پی نخواهد داشت) و چون باور دارد، بشر، بدون هیچ اتکاء و دستاویزی، و هیچ مددی، محکوم است که در لحظه بشریت را بسازد، مسئولیت بشر را در برابر خود و جامعه بشری خاطرنشان می سازد که چنین نگرشی بی تردید، دلهره آور و سنگین نیز هست. اما آیا چنین اندیشه ای انزواگزینی را به دنبال خواهد داشت؟... فلسفه سارتر، از آن رو که در وجودِ انسانی غور می کند، همان طور که گابریل مارسل درباره آن می گوید؛ بر مسئولیت مطلق انسان تاکید می کند، او را با وجود انتخاب های اش ارزشگذاری (ارزشگذاری اخلاقی) می کند و... هر چند نظر به نقش آفرینی او، در طرح ریزی وجودِ انسانی اش و در نتیجه، طرح ریزی جهان انسانی دارد، سرشار از ملالی ست برآمده از طبیعت وجودی او! و نه طبیعت بشری او و بر این اساس، فلسفه ای ست که با ایجاد «پرسشگری» درباره چنین و چنان بودن و «شدنِ» انسان و چند و چون انتخاب های اش، او را به مرز انزواگزینی نزدیک می سازد، هرچند قصدش غیر از این باشد. از چنین نگرشی ست که گویی «تنها ماندن» سرنوشت محتوم انسان است، انسانی که آزاد است، آزادی دیگری را حرمت می نهد و «شدن» اش که رابطه ای تنگاتنگ با تنهایی اش دارد، مجال بیشتری فراهم می آورد تا او را از همدلی با دیگری بازدارد، و او را در مرزهای «دیگری» متوقف سازد. سارتر، در «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» می کوشد این ناامیدی و یأس را نفی کرده و اگزیستانسیالیسم را «مکتب خوشبینی» بنامد که «سرنوشت بشر» در دست اوست و «سرشت بشری» افسانه ای بیش نیست، و امیدی جز به «عمل» نمی توان بست، اما دلهره ها و تردیدهای موجود در فلسفه سارتر بستر لازم را برای درنوردیدن همه تلاش ها در این مسیر در خود دارد؛ زیرا بیش و پیش از هر چیز بر وجود انسان تکیه دارد و از این رو انسان را مسئول وجود خویش می داند. انسان در نظر او، پیش از هر چیز طرحی است که در درون گرائی خود می زید، پیش از هر چیز همان است که طرح تحقق و شدنش را افکنده است. ولی آیا به این صورت تکلیف همه چیز روشن می شود؟ این پرسشی است که یکی از پاسخ های محتمل آن را می توان در آثار آلبر کامو بویژه با طرح عنصر «رنج بشری» جستجو کرد.