اگزیستانسیالیسم و رنج بشر
روزنامه شرق، ۲۳ فروردین ۱۳۹۰
اگزیستانسیالیسم و رنج بشر
محمد صادقی
رویکرد تاریخی در یک مکتب فلسفی به این معناست که برای ارائه و ابراز هرگونه اظهارنظر فلسفی، نخست، آرای فلسفی (اندیشه های فیلسوفان پیشین) دیگر بررسی، و در آن تأمل شود (به این دلیل که در آنها حقیقت هایی وجود دارد) و سپس رای و دیدگاه فیلسوف بیان گردد. اما فلسفه اگزیستانسیالیسم، از رویکردی غیرتاریخی و ضد تاریخی برخوردار بوده و بنا را بر این می نهد که هر کس می بایست، اندیشیدن را، از خود آغاز کند. در نظر داشته باشیم، در اینجا، تفاوت هایی میان تاریخ علم و تاریخ فلسفه از سوی اگزیستانسیالیست ها برای نشان دادن مقصودشان برجسته می شود، و بر این نکته پا می فشارند که هرچه در تاریخ علم همگرایی می بینیم، در تاریخ فلسفه چنین چیزی کمتر به چشم می آید. تاریخ فلسفه، حکایت از انبوه اختلاف ها دارد و بر این اساس، فراوانی آرا و اندیشه های گذشتگان در نگرش اگزیستانسیالیستی، خسته کننده و ملال آور تلقی می گردد، پس، نگاه فیلسوفانه، از «اکنون» و از فرد (اندیشه فلسفی فرد) آغاز شده و اگزیستانسیالیسم، به جای اینکه پرداختن به آرای دیگران درباره یک موضوع و مسأله را هدف قرار بدهد، فرد را به رویارویی با آن فرا می خواند زیرا به باور این فیلسوفان، فلسفه برای شناخت امر واقع آمده و نه بررسی و شناخت موافقت ها و مخالفت های فیلسوفان، و این در فهم اندیشه های اگزیستانسیالیست ها، بسیار اهمیت دارد. خودشناسی را بر جهان شناسی ترجیح داده، و به دلیل محدود بودن عمر آدمی، پرداختن به آنچه کمتر به کار بشر می آید را ناسودمند و بیراهه ارزیابی می کنند که ادعای درستی هم به نظر می رسد.
فلسفه اگزیستانسیالیسم، نمی خواهد همچون فلسفه قدیم و نگرش های گذشته، پی به ماهیت ها (زمان، مکان، ذات و...) ببرد بلکه می خواهد مفاهیمی مانند؛ یأس، اضطراب، دوست داشتن و... را بشناسد و بشناساند. فلسفه اگزیستانسیالیسم، دغدغه اش، پی بردن به مسائل وجودی است، مسائلی که دانستن آنها به دگرگونی در زندگی انسان ها می انجامد. در پی یافتن «معنای زندگی» است. به مسائلی می اندیشد که اندیشیدن درباره آنها، تفاوتی در رفتار و احوال آدمی پدید آورد، و این در جمله مشهوری از آلبر کامو که می گوید، معنای زندگی فوری ترین و فوتی ترین مسأله بشر است، آشکارا نمود می یابد. اگزیستانسیالیسم از همین نقطه آغاز می کند و با این رویکرد که «مسأله بزرگ زندگی این است که بدانی چطور لابه لای آدم ها بلغزی» 1 به عبارتی به موضوع «دیگری» هم پرداخته و آن را واکاوی می کند.
به این ترتیب، مسائلی که یافتن پاسخی برای آنها، در زندگی انسان ها به تغییری می انجامند، مسائل وجودی خوانده می شوند. شناخت «خود» اصل مهمی در این فلسفه است. همچنانکه سقراط نیز بر خودشناسی اصرار می ورزید. «خود را بشناس» يکی از مشهورترين جمله های سقراط است، و خودشناسی هدفی است که وی در پی آن بود، هر چند بنا به گفته مورخان، تالس، فيلسوف يونانی نخستين کسی بود که به اين موضوع اشاره داشت. سقراط باور داشت که اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس و اين اساس آموزه های اوست. از دیدگاه اگزیستانسیالیست ها، ما باید خودمان را بشناسیم و بر این ادعا سخت تکیه دارند، و از این می توان نتیجه گرفت که ذهن و ضمیرشان بیش و پیش از هر چیر، متوجه درون آدمی است. در بیرون، آنچه در نظر آنها اهمیت می یابد و به دو شاخه تقسیم شان می کند 2 باور به وجود یا عدم وجود واجب الوجود است، زیرا تأثیر این باور را در زندگی نمی توان کتمان کرد. در این فلسفه، ریشه یابی اضطراب، امید، ناامیدی، یأس و... از اهمیت زیادی برخوردار است و موضوع «آزادی» نیز یکی از جدی ترین دلمشغولی های نمایندگان فکری این فلسفه است. سارتر در کتاب «هنرمند و زمان او» که توسط مصطفی رحیمی در سال 1345 ترجمه شده است، و در مقاله ای که پس از آزادی فرانسه در زمان جنگ جهانی دوم می نویسد، اظهار می دارد که ما هیچ گاه مانند دوران سلطه نازی ها آزاد نبوده ایم. زیرا تا قبل از آن ما زندگی معمولی و عادی مان را داشتیم و در زندگی عادی، اندک اندک گزینش و انتخاب جای خود را به عادت می دهد و ما آگاهانه چیزی را بر نمی گزینیم اما در هنگام اشغال فرانسه توسط آلمان نازی، در مواجهه با یک نازی که سراغ فلان کاغذ را می گرفت و می گفت فلان کاغذ کجاست، بگو وگرنه کشته می شوی، جای گزنیش گشوده می شد. در این اندیشه، آزادی و گزینش زمانی معنا پیدا می کند که فراتر از عادت ها و هنجارهای اجتماعی بیرون بایستد... وی در ادامه این مقاله به مسائل درونی نهضت های مقاومت می پردازد.
هر گاه سخن از اگزیستانسیالیسم به میان آید، چهره هایی همچون؛ کی یر کگارد، ژان پل سارتر، مارتین هایدگر، گابریل مارسل، کارل یاسپرس، آلبر کامو و... در ذهن مخاطبان نقش می بندند، اما باید در نظر داشت که از میان این چهره ها، سارتر است، که هم از اگزیستانسیالیست نامیده شدن اش پرهیز نداشته، و هم به گونه ای یک اگزیستانسیالیست تمام عیار به شمار می آید. سارتر باور دارد که انسان هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد. یعنی بیش و پیش از هر چیز بر وجود انسان تکیه دارد و از این رو انسان را مسئول وجود خویش می داند، انسان در نظر او، پیش از هر چیز طرحی است که در درون گرائی خود می زید، پیش از هر چیز همان است که طرح تحقق و شدنش را افکنده است. ولی آیا به این صورت تکلیف همه چیز روشن می شود؟ آلبر کامو باور دارد، که پس از این رنج بشری وارد قضیه شده و همه طرح ها را بهم می ریزد...
سارتر با نوشتن رمان، نمایشنامه و مقاله های ادبی، وجه دیگری از رویکرد اگزیستانسی به مسائل بشری را با نشاندن مخاطبان، به جای شخصیت های داستان های اش، نمایان کرده و می کوشد با این روش، حرف های خودش را بزند و مخاطبان را به چالش با خویش فراخواند، که خود جای اندیشیدن فراوان دارد و از سویی دیگر، پیدایش اگزیستانسیالیسم، و برگزیدن شیوه هایی مانند داستان گویی و نمایشنامه نویسی، در چگونگی انتقال پیام و رساندن مقصود، تحولی شگرف را بنیان می گذارد. اگزیستانسیالیست ها ممکن است در بیان داستان (چنانچه در تهوع سارتر می بینیم) استدلال های محکمی را هم ارائه نکنند منتها با ترسیم تجربی وضعیتی، آن را برای مخاطبان پذیرفتنی می سازند. آنها برای انتقال پیام، استدلال را کافی ندانسته و برای همین از هنر و ادبیات بهره زیادی می برند ولی نمی توان این را به معنای گذر از استدلال و آوردن دلیل، در اندیشه آنها دانست.
از دیگر موضوع هایی که فیلسوفان اگزیستانسیالیست نسبت به آن همواره، حساسیت نشان داده اند، می توان به «توده ای شدن فرد انسانی» اشاره کرد که در نوشته های آنها بسیار برجسته است و آن را نفی کرده اند. آنها به این دلیل که این پدیده را در تقابل با بر وفق طبع عمل کردن و سدی در برابر زیستن بر اساس خواست فرد می پندارند، می گویند که چنین زیستی، انسان را از زندگی ای که با طبع اش موافقت دارد، باز می دارد و در این بحث، «بودن» و «چگونه بودن» فرد را پی گرفته و گاهی توده ای شدن فرد انسانی را «میان مایگی» می نامند. یعنی حالتی که خاصیتِ بودنِ «فرد» از دست رفته و رنگ می بازد. به عبارتی ساده تر با همرنگ شدن با جماعت مخالفت می ورزند. البته با وجودی که مشخص است این امکان به طور کامل در توان انسان نیست بیشتر این گونه می توان آن را فهم کرد که آنها به هیچ حد و اندازه ای رضایت نمی دهند (برای نمونه می توان به پدری اشاره کرد که به فرزندش می گوید دوست دارم خیلی پولدار و ثروتمند شوی و با اینکه می داند چنین خواسته ای شدنی نیست اما از این پس فرزندش هیچ گاه خود را دست یافته به مقصود نمی داند) اگزیستانسیالیست ها بر این باورند که فرد باید مطابق با صرافت طبع خود رفتار کند و اینکه دیگران چه انتظاری از او دارند نباید مبنای تصمیم گیری و عمل او شود، چون هر کس خود باید به زندگی اش معنا ببخشد. اما از اثرگذاری جامعه بر فرد هم نمی توان چشم پوشید، برای نمونه کسی که ادعا دارد اگر در رشته ای تحصیل کرده، به این خاطر بوده که خانواده یا دوستان اش وی را به این تصمیم واداشته اند و در غیر این صورت او رشته تحصیلی دیگری را بر می گزیده است، از کجا معلوم که قبل از آن تأثیر فردی مانند آموزگار دوران مدرسه اش او را متمایل به تحصیل در رشته مورد نظر نکرده باشد؟ به طور کلی، انسان را تا چه اندازه با چنین نگرشی می توان از جامعه جدا کرد؟ مگر طبع انسانی نمی تواند نتیجه رسوب جامعه ای باشد که فرد در آن رشد یافته، بزرگ شده و زیسته است؟ برخی از خوش آمدن ها و بدآمدن ها می تواند از دوره کودکی در فرد شکل گرفته باشد. باز جایی که به دلیل حاکمیت باوری خاص در اجتماع، فرد بر خلاف آن رفتار می کند، همچنان انتخاب خودش را نمی تواند خالص تلقی کند زیرا در این انتخاب دیگران هم سهم داشته اند. پس «منِ» خالص، و انتخاب خاصِ «خود» را چندان هم ساده نمی توان تعریف پذیر کرد، و جای چون و چرا در این باره باقی می ماند.
اگزیستانسیالیسم نسبت نزدیکی هم با فنومنولوژی (پدیدارشناسی) دارد در فنومنولوژی حالات نفسانی انسان ها به فنومن ها (نمودها) تعلق می گیرد، نه به نومن ها (بودها) یعنی نمود واقعیت ها نه به خود واقعیت ها. همه چیز بستگی به این دارد که چگونه به نظر انسان بیاید، اگر شاد است یا امیدوار است به خاطر چیزی است که بر او می نماید. اگر کانت می گفت شناخت ما به ظاهر فنومن ها تعلق دارد، اگزیستانسیالیست ها می گویند اراده ما هم به فنومن ها بر می گردد و این تعلق اراده به ظواهر، درون ماندگاری خوانده می شود به این معنا که انسان پا از خود و از درون خود فراتر نمی گذارد و آن تصاویری که در ذهن انسان نقش بسته، و شکل می گیرد، موجب، دلبستگی ها، ترس ها، عشق ورزیدن ها و... می شود. اینجاست که کنار گذاشتن وجه عقلانی در برخی مسائل از دیدگاه اگزیستانسیالیست ها قابل فهم می گردد و می گویند گزینش های ما گاهی غیر ارادی است. اینکه از چه رنگی خوشمان می آید یا نمی آید، از چه بویی خوشمان می آید یا نمی آید، از چه مزه ای خوشمان می آید یا نمی آید، به چه تیپ هایی تمایل داریم یا نداریم و... نتیجه پردازش هایی است که در درون ما انجام شده و اینک این پرسش مطرح می شود که اراده ما کجاست؟
به باور اگزیستانسیالیست ها، انسان هیچ لحظه ای در زندگی اش از انتخاب و گزینش گریزی ندارد، «انتخاب کردن» کاری است که به طور مستمر انجام می دهد حتی اگر در بین دو گزینه هیچ کدام را هم انتخاب نکند باز دست به انتخاب زده است. گزینش انسان می تواند از وجه عقلانی هم برخوردار نباشد. به این معنا که اگر کسی در شرایطی کاری انجام دهد و از او پرسیده شود که چرا این کار را انجام داده، ممکن است دلیلی ارائه دهد که به نظر خودش توجیه کننده انتخاب اش باشد ولی اگزیستانسیالیست ها می گویند اگر پس از بیان آن دلیل، مداقه ای صورت پذیرد، در می یابیم این دلیل به گزینش دیگری وابسته است و خود آن گزینش دیگر هم، به گزینش های دیگر وابسته است و توقف زیاد بر دریافت وجه عقلانی می تواند ما را به مقصود نرساند. نگرشی که آرتور شوپنهاور به این موضوع دارد جالب تر و صریح تر به نظر می آید:«اگر ما چیزی را می خواهیم برای آن نیست که دلیلی برای آن پیدا کرده ایم بلکه چون آن را می خواهیم برایش دلیل پیدا می کنیم.» 3 اگزیستانسیالیست ها می گویند اگر ما به چیزی تمایل داریم و اگر از چیزی دوری می کنیم و پرهیز داریم، توجیه کننده این رفتار در درون ما باید جستجو شود. همان طور که فردریش نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» درباره گزنیش بدون وجه عقلانی اظهار می دارد، ما بی طرفانه با واقعیت ها مواجه نمی شویم، و پیش داوری ها و تعصب های ما هم در میان است به همین خاطر اگر واقعیت هایی را پذیرفته و ارج می نهیم به این دلیل است که خواسته های عمیق روحی ما را برآورده می سازند و چون این گونه است، به آن روی آورده و باورش می کنیم. نیچه از همین رو ابراز می دارد که اگر ما به لحاظ روحی و ذهنی به حقیقت دست نمی یابیم، دلیل اش ذهن گزینش گر ماست که فقط حقیقت هایی را پذیرا هستیم که نیازهای ما را برآورده می کنند. ساختارهای ذهنی متفاوت هم دلیل دیگری بر عدم بی طرفی ماست. در نتیجه ما به خاطر ناتوانی در تحمل واقعیت ها به سوی شکنندگی پیش می رویم.
پی نوشت ها:
1.کامو، آلبر، یادداشت ها (جلد دوم)، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، نشر ماهی، 1387، ص 186
2.این دو شاخه (الحادی و غیرالحادی) را بیش از همه ژان پل سارتر و گابریل مارسل، نمایندگی می کنند.
3.برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به:
شوپنهاور، آرتور، جهان و تأملات فیلسوف: گزیده ای از نوشته های آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی یاری، تهران، نشر مرکز، 1386
محمد صادقی/1359