توقف لحظه ها در امتداد رنجی بی امان
روزنامه شرق، 17 مهر 1390
توقفِ لحظه ها در امتدادِ رنجی بی امان
محمد صادقی
راز همه چیز/ چنان نزدیک می شود به چشمان جانم/ که در ظلمات حل می شوم و/ پیچیده در ظلمات، تاریک وار به خاک می افتم...
فرناندو پسوا
پیشینیان ما زندگی را در غار به تصویر می کشیدند و در جهان مدرن، ما با عکاسی، جهان را از دریچه دوربین به تماشا می نشینیم، چون در عکس، زمان متوقف می شود، و توقف زمان، به عبارتی آرزوی جاودانگی (ماندن در زمان) را برآورده می سازد. می توان گفت، عکاسی، برداشتی مدام از دردهای جاودانگی است. سوزان سانتاگ، نویسنده مشهور آمریکایی در کتاب «درباره عکاسی» که نگین شیدوش آن را به فارسی برگردانده، با اشاره به تصاویر تلخ و اندوهناکی از جنگ و خشونت که گریستنی پایدار را در درون او پدید آورده، از رنجی که زیستن با عکس های درد و رنج به بار می آورد و به طور قطعی، موجب برانگیختن حس همدردی و شفقت نشده و گاه به از میان رفتن آنها نیز می انجامد، سخن گفته و به نکته ای مهم می پردازد:«تکرار بی امان تصاویر، حس واقعی بودن آنها را کم رنگ می کند» به تعبیر سانتاگ، عکاسی متعهد، به همان میزان که وجدان ها را بیدار ساخته، آنها را در خوابی عمیق نیز فرو برده است. سخن مهم سانتاگ این است که، محدودیت شناخت جهان از راه عکس ها هرچند شعور ما را تحریک می کند، اما سرانجام به شناخت اخلاقی نمی انجامد و در سطح احساساتی گری باقی می ماند. گفته او درست به نظر می رسد زیرا تکرار چیزی موجب بی تفاوتی نسبت به آن می شود، به این معنا که از فرط تکرار و زیاد دیدن، یک سوژه دلخراش به یک سوژه عادی تبدیل می شود و حتی تکرار یک واقعیت می تواند موجب دلزدگی و بی اعتنایی گردد. اینجا شاید «چه باید کرد» را در کنار موضوع «بیهودگی جهان» بهتر بتوان بررسی کرد. ببینیم نگاه اگزیستانسیالیستی به این موضوع چگونه است. گزاف بودن جهان را در اندیشه فیلسوفان اگزیستانسیالیست نمی توان با بی معنا بودن جهان مساوی پنداشت. گزاف بودن جهان، در این دو پرسش مشخص می شود که؛ چرا جهان هستی به جای آنکه نباشد، هست؟ و چرا جهان هستی به جای اینکه این گونه نباشد، این گونه است؟ کسی که برای این دو پرسش، پاسخی نداشته باشد، هستی را گزاف می شمارد. دلهره ناشی از گزاف بودن جهان، ریشه در این اندیشه دارد که اگر بپنداریم، جهان هست چون واجب الوجود هست؛ خیالی آسوده خواهیم داشت. حتی اگر توجیه کننده دیگری هم در کار باشد، باز چنین خواهد بود و نگرانی ای نخواهیم داشت. گزاف بودن جهان که از اطمینان نداشتن به این تصور بر می آید به دلهره می انجامد. به این معنا که هر لحظه انتظار می رود، جهان به لحظه آخر خود برسد و این، به وضعیت متزلزل انسان باری دیگر می افزاید. بی معنا بودن جهان یعنی که در جهان ارزش وجود ندارد و اگر انسان بخواهد آن را ارزشمند سازد، باید خود به آن معنا ببخشد. فلسفه های سنتی، قراردادهایی را برای جداسازی رفتارهای نیک و بد تبیین کرده و نظامی فکری می آفرینند تا بر این اساس ارزش جهان را بشناسانند. در دیدگاه های فیلسوفان سنتی، جهان معنا دارد و ما زندگی می کنیم تا این معنا را تحقق بخشیم. اگزیستانسیالیست ها، از آن رو که جهان را بی معنا می پندارند، چنین نمی اندیشند و چیزی را در رأس ارزش ها قرار نمی دهند. اینجاست که پرسشی در ذهن شکل می گیرد؛ پس تکلیف انسان ها چه می شود؟